هیچزمان باور نکردم که قراره آسون باشه، یا که قراره معجزهای رخ بده و یا هر گونه اتفاق خاص دیگهای..
میدونستم سخته، همونطور که همه ما میدونیم زندگی کلا سخته. همهچیز سخته، بخوای تلاش کنی سخته، بخوای کاری نکنی هم سخته؛ به هر سمتی بری و هر تصمیمی هم که بگیری، سخت و سخت و سخت..
هنوزم عادت دارم که جملههام رو ناتموم بذارم.. با اینکه میتونم با خودم به این نتیجه برسم که صدای کلفت و محکمی دارم، اما این ضعف همیشه در بیان من وجود داشته و داره که جملاتم رو کامل نمیکنم؛ قبلا به این فکر میکردم که شاید از سر تنبلیه، یک مدت فکر میکردم از سر خجالته و ...
اما اخیرا متوجه شدم که ویروس بلاتکلیفی بوده که من رو حتی در تکمیل جملاتم، چه در گفتار و چه در نوشتار ناکام میذاشته. از افعال گذشته استفاده میکنم چون از بلاتکلیفی عبور کردم!
منتها عبور از این بلاتکلیفی همانا، و دردناکتر شدن دردهای همیشگی بیش از هر زمان هم همانا.
اگر زندگی دو دوره نهفتگی و شکوفایی داشته باشه، من قطعا وارد دومی شدم اما میشه این شکوفایی و پدیدار شدن وجود رو با یک چیز مقایسه کرد؛
یادمه داخل فیلم کینگزمن، ساموئل ال جکسون یک دیالوگ باحال و دارکی داشت که میگفت زمین میزبانه و ما انسانها نقش ویروس رو داریم. منم همچین حسی دارم، درسته که دارم شکوفا میشم و بیش از هر زمانی تکلیفم با خودم مشخص شده و میدونم که کی هستم، قرار چی کار کنم و قراره که کی باشم در ادامه، اما هیچ زمان به اندازه امروز، درد و رنج به تنم ننشسته بود و تن لش و سنگینش رو پیکر من جا خوش نکرده بود!
ربظش چی بود؟ برای دنیا حکم ویروسی رو داشتم که دوره نهفتگی خودش رو پشت سر میذاشته و حالا به جایی رسیده که میخواد قد علم کنه، باید شاخشو شکست!
برای رسیدن به آسایش باید برده بمونی و برای رسیدن به چیزی که واقعا میخوای باید همه چیزت را از دست بدی. حالت سومی نداره.
- از یک چنل تلگرامی که معلوم نیست این جملات از صاحبش بوده یا اونم نقل قول کرده
برای منی که در تمام طول عمرم با هر چیزی که در برابرم قرار داشته، به مثابه یک چیز کلیشهای و زرد رفتار کردم و اون رو ناچیز به حساب آوردم، سخته بخوام از این مسائل بگم و گلایه کنم. گویی ضعف در ساختار شناختی و عصبی من جایی نداره با اینکه به لطف همین حیله شناختی، سرشار از ضعف و درماندگی شدم.
عمری مرگ رو به سخره گرفتم و به دیگران سرکوفت زدم که با انکارش دارن ثابت میکنن که یک مشت ترسوی بزدلن و بعد با حالتی تمسخرآمیز بهشون یادآوری میکردم که هیچ سوراخی نیست که بتونن داخلش از شر مرگ پناه ببرن؛ اما زمانی که دو روز پشت سر هم مرگ رو احساس کردم و فاصلش با خودم رو کم ارزیابی کردم، تازه فهمیدم که چهههههههههههههههه قدر در اشتباه بودم!
از بین چهار ترس اساسی یالوم، برای کلاسشم که شده، هیچوقت ترسی رو بالاتر از پوچی و رسیدن بهش برای خودم در نظر نمیگرفتم؛ اما مرگ!
فکر کنم، من بیش از هر چیزی از مرگ میترسم. در صورتی که مطمئنم برای حفظ زندگیم به کسی التماس نخواهم کرد و از کسی طلب بخشش نمیکنم؛ با این حال از مرگ میترسم.
روزها و ساعتها تفکر به مرگ و اتفاقات بعدش، هیچ کمکی به این رویارویی و تقابل نکردن. مرگ بزرگتر از هر زمانی و باصلابتتر از هر وقت دیگهای، خودش رو دو بار به من نشون داد و من از ترس سر جام خشکم زد.
ضعفی آشکار در سیستمی که به ضعف و کمبود آلرژی وحشتناکی داره!
گرچه نفس مرگ انسان را نابود میکند، اما اندیشه مرگ نجاتش میدهد.
- اروین دی یالوم
اما اندیشه مرگ به من کمک نکرد که زندگیم رو بهتر کنم. شاید این اواخر، یعنی شش ماه اخیر، این فراموشی مرگ و تفکر دائم بود که به من کمک کرد از فاز نهفتگی خارج و شکوفا بشم. چند سالی رو به جنگ با خودم صرف کرده بودم و حسابی به شناخت رسیده بودم. از اینکه کی هستم و چی میخوام، و امسال تازه به جایی رسیدم که میتونستم حداقل با خودم بگم که هدف من، رسیدن به فلان چیزه یا چشمانداز من، در تیرراس قرارگرفتن فلان هدفه و ...
اما.. مرگ!
فقدان اندیشه، فقدان تفکر به اندازه تفکرات گذشته، انگار که دست من رو در برابر مرگ حسابی خالی گذاشتن!
من بر خلاف یالوم که میگه "برای مرگ چیزی جز قلعهای سوخته باقی نذار" ، قصری مجلل و باشکوه برای مرگ باقی گذاشتم. از طرفی، بهار زندگی من حداقل تا یک سال دیگه طلوع نخواهد کرد. گاهی اوقات گرایشم به این بهار رو زیر سوال میبرم، که آیا من دارم به خاطر خود این بهار و لذت و عشقی که نسبت بهش در خودم احساس میکنم در برابر این جبر وحشی و سنگین تابآوری میکنم؛ یا صرفا این سیستم اعتقادی منه که من رو ملزم میکنه برای حفظ فردیت و اصالتم، هر طور شده حتی به قیمت رنج هر روزه و درد شدید، در برابر جبر مقاومت کنم و حتی هر از گاهی حتی شده به دروغ، اون رو تمسخر کنم!؟
دیو گوید اى اسیر طبع و تن / عرضه مىکردم نکردم زور من
- نیازه بگم از مولانا!؟
در واقع، مسئولیتی که پشت هدفمندی و مشخصبودن مسیر پیش رو وجود داره، درد رو هم به همراه خودش میاره. زمانی بود که نمیدونستم کی هستم و چی هستم و چه میکنم، این موقعیت بیهویتی و و شبه گمگشتگی من رو از مسئولیت و لمس و حس تمام و کمال حقیقت در امان نگه میداشت.
اما گویی زمانی که بپذیری، وقتی که اولین نشانهها از پذیرش رو نشون بدی، بدجوری سنگینی حقایق رو روی دوشت و قفسه سینت حس خواهی کرد.
حرکت به سمت بهارم(؟)، هیچ اجباری در جبر حاصل از فقدان فعلی این بهار وجود نداره اما مگر میشه از جبرگونگی دنیا فرار کرد!؟ هر سمتی رو سر بچرخونی، به تو یادآوری میکنن که باید انتخاب کنی، از بین اون چیزهایی که از قبل برات انتخاب شده. از این یکی قسر در بری، گیر بعدی میفتی و ...
ما که اول و آخرش قراره به فنا بریم، پس چرا راهی رو انتخاب کنیم که بیعزت و بیارزش باشه!؟
شان کارم هیچوقت ذایل نمیشه، چون زمانی که جبر گفت فلان، با وجود تمام عواقبش، من گفتم بهمان.
چون در نهایت، من هست شوندهای، هستندهام!
اگر همه دردم در برابر جبر، این {انتخاب} من بوده و بس.