همچون خاخامی که بر بلندای تابوت عهد، نوحهخوانی روی سکو..
بهسان دعای سال نوی یهودیان سفاردی، در مدح انسانهایی گمنام نوحهای سر میدهم..
به رسم تکه نانهای تازهای که به میان آب انداخته میشوند، شاخه گلی را روی تابوت رها میکنم..
او بالاتر از همه و رساتر از همگان، من در ناحیهای مرتفع با صدایی شفاف، با اطمینانی محض از جملاتی که قرار است در چند ثانیه آتی از دهانم بیرون بریزند؛
یگانه مردی با عرقچین روی سرش و ریشی عجیب، یگانه پسری مشکیپوش با یقهای منقوش به بته جقههایی ظریف که به رنگ زمینهاند.
در سکوت به او گوش میدهند، در سکوت به من گوش دهید..
آنها در سوگ مردانی دلیر در تاریخاند و اشکی که از سر ترس و پرهیزگاری میریزند، من نیز با سوز صدایم دیگرانی را به سوگ میآورم که محو مناند. و صدایم که در بین سالنها و دیوارها و کلاسها میپیچد، روایت دوازده گلی که یکی پس از دیگری پرپر میشوند..
استوار در کلام، بلاشک در اراده. ایستاده در برابر خطرات دگرکیشان، مستقر در برابر هر تندبادی که حتی قصد سایش به بادبانهای کشتی تحت فرمانم را داشته باشند، چه برسد به ستیز!
پس از گذشت یک دهه، اسحاقی داریم که دیگر نمیبیند، آنچه که باید ببیند و موسایی که نمیشنود، آنچه که باید بشنود و عیسایی که حتی نمیگوید، آنچه که باید فریاد بزند!
خونی که در رگ داری را باید هدیه کنی.
چرا؟
چرا!؟
خب بیا، همهاش مال تو..
.
..
...
....
.....
خونی که در رگ داری را باید هدیه کنی.
چرا؟
چرا!؟
آری، چرا!؟
جای شکرش باقیست که به کم و کیف خون گیر نمیدهند. گیر نمیدهند!؟ حالا چطور..؟
صبح است. نه نه، ظهر است!
عدهای از درد و سکون پیری در هراسند. خوشا به من که همین حالا هم درگیرش هستم و آنچنان بد هم نیست. حتی میتوانم هر زمان که خسته شدم، به حالت عادی خود که متعلق به جوانی سرزنده است بازگردم..
چند روزیست درگیر کلام مبهم و سلمبه کتابی قطور و خاص هستم. جمله به جمله آن از رازهای درونم سخن میگویند و تقریبا یک هفته است که تمام زندگی، هم و غم خود را معطوف به آن ساختهام.
به محض گشودن دیدگانم به روشنای نصفه و نیمه میانه روز، تا آخرین قطره هشیاری در دیرهنگامترین پاس از شب. چشمانم خیره به صفحات با فونتی ریز و جملاتی طولانی و مضاف و مضاف الیههای بیانتها؛ لیک حتی تک واژهای نیست که معنایش را ندانم، چه برسد به یک جمله یا بند، یا خدایم نکند، یک فصل!
در میان معبود خود به دنبال معنا میگردم..
به راستی معنای زندگی چیست؟
به یاد داشتم که کامو پیشتر فرموده بود؛
در جواب این سوال، باید صورت مسئله را پاک کنیم!
برای سادهدلان و پخمهسران رایج جامعه، میدانم که حسابی سبکسرشان میسازد و آنان با خیالی راحت، به زندگی پوچ و بیهوده خود ادامه خواهند داد، با رضایت.
اما دنیایی از سخن است همین تک جمله. صورت سوال را پاک کنیم!؟ سوال ما چیست؟ پاسخ احتمالیاش چیست؟ معنای زندگی چیست یا چه باید باشد!؟
تا جایی که به یاد دارم کامو یک اگزیستانسیالیست بود، او باید حکم به خلق معنا داده باشد و خلق را مدیون این پروسه از پیش تعیین شدهی خود فرض کرده که قرار است آنان را از هرگونه "از پیشتعیینشده"ی دیگری برهاند!
بخواهم دقیقتر عرض کنم، به جان کیج ارجاع میدهم:
نپرس چرا، همهاش همین است!
جایی که دی یالوم رحمتالله علیه، در ده صفحه پایانی معبودم دست از حاشیه برمیدارد و پس از عبور از همه موانع پیشین، مستقیمن یقهی زندگی را میگیرد و حسابی تکانتکانش میدهد به این امید که زندگی از لا به لای وجودش بیفتد روی زمین..!
و پس از استناد به تمام اگزیستانسیالیستهای تاریخ معاصر به خصوص سارتر، اذعان میکند که به دنبال معنای زندگی رفتن، امری بیهوده است. چرا!؟
زیرا زندگی خود معناییست پیشین و پسین، خود زاده معناست و معنا میزاید. پوچی!؟ پوچی خود معناییست در دل این معنای بینهایت، از اول تا ازل، لقایت ابد.
چیزی که او به آن میگفت دید کهکشانی ، میتوان همان چشم برهمزدنهایی را گفت که آدمی از زندگی سیر میشود و به فکر فرو میرود. بیمعناییای موقتی در دل جهان زایای معنا، پیوسته به سمت سبب الاسباب!
مهم نیست که چشم برهمزدن دیگری، همه عمر من است. اینک در خانهای پرمعنا میزیام که برایم کافیست!
مادامی که بر بلندای تپهای، در شبی مهتابی ایستادهام و صندلی را به کناری انداختهام. به حضور یاری فکر میکنم که مدتها پیش از او جدا شدم. مادامی که رقص گرگهای مشکی را تماشا میکنم و به موازات نگاهی خیره که در چشمان گرگ مادر در آنسوی دشت، در انداختهام.
و در حالی که میدانم دیواری پشت سرم نیست و نمیخواهم که باشد. و دیگر داستانهایی که نمیخوانم و رمانهایی که جان شیرینم را تکان نمیدهند. و حقایقی که دیگر هراسی از ایشان ندارم حتی اگر همچو مامور تفتیش عقاید، تکتک ناخنهایم را با انبر از جایش بیرون کشد؛ صدا از دیوار در بیاید، از من در نخواهد آمد.
میدانم که باید از اینجا بروم و هر آنچه که داشتهام را رها کنم. میدانم که کودکیام لا به لای همین بلوکهای آجری دفن خواهد شد و زیر این خرابهها و زیر کوبش پنجهی گرگان تشنه به خون، چیزی از تاریخم باقی نخواهد ماند. لیک، خانه آنجاییست که برایت مهم نباشد، دیواری پشت سرت هست یا نه.
خانه حالتی ذهنیست که همانجا میماند. من همهی آنچه هستم که داشتهام، بودهام و زمانی دیدهام. همهاش با من است و هیچ جا نخواهد رفت.
با اینکه حالم پیوسته همچون تصنیف غمانگیز Can't love myself از Monty Datta هست و خواهد بود، اما آیندهای دیگر در جایی دیگر مرا فرا میخواند. جایی که گرگها نهایت سورتمهکشان بار سنگین من برای رستگاری خواهند بود، نه بیشتر.. نه کمتر.
Girl how I love you, I can't love myself
Each day I wake up wish I'm someone else
پایانی برای: