آدمی در نهایت به بُنبست میخورد. دیر یا زود ، بقیه افرادِ اطرافمان نیز مانند ما به این دیوارِ سخت بر خواهند خورد. در آن زمان ، تمنایِ پاسخ خواهند کرد و به دلیلِ حیوانی گذراندن عمرشان ، پاسخی در کار نخواهد بود. بزرگترین دردِ بشر ، زمانیست که سنگینیِ مرگ و تعدد سالهای عمرش را روی دوشش حس کند ؛ جایی که باید نتیجهگیری کند ،اما در توانش نیست..!
چه آنان که چشمانشان را بستند و فرتاشِ خود را با لایهای نازک از "بَهبَه" و "چَهچَه"ها لبریز ساختند و چه آنان که اتفاقن ، آنان نیز چشمانشان را بستند اما فقط به زمین و زمان ، به دَهر و روزگار فحش نثار کردند ؛ باید پاسخگوی این ندانمکاریهایشان باشند ، که روزی برای این غفلتها ، مجازات خواهند شد!
أي فاعل الافعال التي تنسبونها إلى الدهر وتسبونه بسببها هو الله تعالى.
[فاعل افعالی که به دهر نسبت می دهید، و به سبب آن افعال او را دشنام می دهید، خداوند است.]
- علامه مجلسی
به دور که نگاه میکنم ، هر دو گروه را در بند ملال میبینم. چه آنی که به مادیات ، سفت چسبیده و پاشنه درِ خوشی از بحرِ هیچ را از جا در میآورد ، و چه آنی که دست از همهچیز شُسته و به آرامی در انتظار فنای خویش و نیستشدنِ هر چه سریعتر است.
در حقیقت ، کدام یک از ما از آنچه که میکنیم ، اطمینان داریم!؟ اگر فردی از گروهِ دیگر سرِ راهمان سبز شد ، باید او را سرزنش کرده و به خاطرِ طرزِ فکر و مسیری که طی میکند ، ملامت کنیم و دشنام دهیم ؛ یا که فقط راهِ خود را کج کرده و از همنشینی با آن دوری ورزیم!؟
همه ما به دنبال فرار از پوچی هستیم ، اما برای یکی پوچی در مادیات و لذات است و برای دیگری ، در ذهنیات و عقلانیتورزی! مشکل درست زمانی آغاز میشود که سوالاتی همچون "چرا؟" یا "چگونه؟" مطرح میشوند..
نیهیلیسم بر آستانه در ایستاده است.
- نیچه
مهمترین خصیصه جهان جدید نیهیلیسم است. نایهیل، امرپوچ است، نایهیلیتی ،پوچی و نایهیلیسم، پوچ گرایی مطلق، بی ارزش دانستن ارزشها، بی بنیاد دیدن هستی.
- مجتبی بشردوست
نیهیلیسم بسیار فراتر از یک دیدگاهِ صرف و یک طرزِ فکر منفرد است. نیهیلیسم پای فراتر از آنچه که ما برایش در نظر میگیریم ، میگذارد و وارد تمامِ وادیهای وجودی ما خواهد شد ؛ آن هم با هدفِ سُستکردنِ هر آنچه که در ذهن و بدن و روح خود پرورش دادهایم ، برای یادآوری اینکه ؛ هیچچیز ، مطلق نیست و ای هیچ بر هیچ برای هیچ ، مپیچ. روزی معلمی با خود میپنداشت که عرفان راهی برای فرار از پوچ است ، در حالی که شعار عرفان خودش بیش از هر چیزی ، بوی نیهلیسم و پوچی میدهد. شاید این تصوف است که برای نیهلیسم پدری میکند!
روزی دوستی بر سرم فریاد میزد که دین و مذهب ، نه فقط دین و مذهب ، بلکه حکمِ ریسمانی را دارند که برای فرار از غرقشدن در پوچی ، باید به آن چنگ زد. اما فرد ، زمانی که پی ببرد هیچ قدیسی وجود نداشته ، ندارد و نخواهد داشت و زمانی که پی ببرد انسان ، انسان بوده ، هست و خواهد بود ؛ تنها به عنوان "حیوانی ناطق" ، دیگر هیچ میعادگاهی به امیدِ رهایی برای خویش تصور نخواهد کرد جز سَبکی از رهایی که همگان از آن فراریاند!
نیهیلیسم در صورت پذیرش ، میتواند بندبندِ وجود را در بر گیرد و تار را از پود بیرون کشد. یک حس است ، یک نگاه و یک نوع ، زیست!!!!!
هر آنکه جرئت دارد که به عمق بنگرد ، هر آنکه به خود اجازه میدهد تا به سرآغاز و انجام بازگردد. هر آنکه حس میکند ، تمام جهانمان ، راهی برای سرگرمکردن خود از شرِ پوچی و پیبردن به مقصد نهاییمان ، یعنی فناست.
هر آنکه باورمند به تاناتوس و مرگ و نابودی و زوال است ، هر آنکه سرانجام روی به سوی هیولا میکند و هیولای خویش را بازمیدارد ، از تعقیبِ بیشتر و نفسنفسهای سنگین ، از زوزههای وحشتانگیزِ بیخِ گوش و از هراسِ رسیدنش! برای رویارویی با هیولا.. گاه به عقب نگاهکردن یک خطای نابخشودنیست همانند خطایِ اورفه و نگاهش به اوریدیس ، و گاه به عقب نگاهکردن ، تنها راهِ خلاصی از شر هیولاست ، همانند نگاهی که ما به هیولای نیهیلیسم خواهیم انداخت و رویارویی ابدیمان با این دیوِ سیاه ؛ شاید که منجر به رهایی شود.
بزرگترین تراژدیِ من ، برخورد با دیوارِ پوچی بود...
در بابِ نیهیلیسم؟
سیزیف و پنلوپه، این را می دانستند، سیزیف می دانست که به قله نمی رسد و پنلوپه هم مدام می بافت و می درید تا به اکنون خویش معنا ببخشد. خیام و حافظ و نیچه و هدایت آن رامی زیستند، مارکی دوساد و ژان کوکتو و کامو و مایاکوفسکی و تسوتایواویسنین و داستایفسکی هم بدان میل و باورداشتند، بوفِ کور هدایت و ملکوت بهرام صادقی و روزها در راه شاهرخ مسکوب، نماد و نمود تام و تمام نیهیلیسم هستند. نیهیلیسم یک نگرش است، یک حس است، و نوعی نحوه زیست، مثل زیست هرزه گرد نصرت رحمانی است، یک شامه است شاید هم یک شاخک، مانند شاخک حلزونی که آدورنو توصیفش می کند. هانا آرنت راه نجاتی هم یافته بود؛ پناه بردن به پاره گفتارها و استعاره ها و روایت ها. او می گوید: "داستان ها به همه ی آدم ها کمک می کنند تا معنایی بیابند، و به ما کمک می کنند این معنا را در تکثر خویش بیابیم." مرگ تراژیک بنیامین به ما می گوید پاره گفتارها و استعاره ها و روایت ها هم، همیشه نجات بخش نیستند.
- مجتبی بشردوست
تامس نیگل در انتهای کتاب "اینها همه یعنی چه" ، در پاسخ به معمای زندگی و معنای آن ، پاسخی نمیدهد. در واقع پاسخی نمییابد ؛ تنها میگوید:
زندگی نهتنها بیمعنا ، بلکه ممکن است بیمنطق نیز باشد!
اروین یالوم هم پس از مرگ همسرش ، دچار تشویش و پریشانی میگردد.
او مدام با خود به شک میفتد که آیا همسرش ، یعنی مریلین ، واقعن مرده است!؟
«آدم، تنها زمانی می میرد که هیچ انسان زنده ای نتواند چهره اش را به خاطر آورد».
- اروین یالوم
او در پایان کتاب "مساله، مرگ و زندگی است" که به همراهی همسرش و قبل از مرگش نوشته بود ، با جملهای از کازانتزاکیس و ناباکوف کتاب را به پایان می رساند و اینگونه به کار خاتمه میدهد:
چیزی جز قلعه ای سوخته برای مرگ باقی نگذار.
- فرازی از کتاب زوربای یونانی
گهواره بر فراز مغاکی تاب می خورد…هستی ما چیزی نیست جز باریکه نوری بین دو ابدیت تاریکی.
- فرازی از کتاب حرف بزن ، خاطره
و یا حتی به قول کامو:
پوچی از مواجهه ندای انسان با سکوت غیر منطقی جهان زاده می شود.
از خودخوریها و خوددرگیریهای داستایفسکی که بگذریم ، میرسیم به پارهای از عقاید او که بر سایر بخشهای ایدئولوژی او ، حداقل در نگاهِ ما سایه افکنده!
او در قسمتی از برادران کارمازوف ، حرفی در دهان پدرِ ایوان میگذارد تحت این که:
اگر خدا نباشد در آن صورت همه چیز مجاز است.
اما فیلسوفی مانند ژاک لاکان که فروید را در آستینِ خود دارد ، خطابهای دیگر در این باب نطق میکند:
اتفاقا اگر خدا نباشد هر کاری ممنوع است.
به زعم لاکان ، تمامِ کارهای انسان زمانی آزاد است که او به خداوند استظهار داشته باشد!
در واقع ، هیچکس به اندازه یک بنیادگرای مذهبی ، از آزادی عمل بیشتری برخوردار نیست که تحتِ خدایِ خود به دست آورده و با تکیه بر آن از هیچ عملی پرهیز نخواهد کرد؛
از آدم سوزی های دادگاه های انکیزاسیون تا سر بریدن های داعش به حکمِ خداوند!
حتی مجبورترین اشعری نیز با انتساب فعلش به خدا می تواند به وسعت ایمانش احساس آزادی و فراخی کند.
کما اینکه یکی از دلایل پیوستنِ جوانانِ اروپایی به داعش ، تجویز سورچرانیهای بیحد و حصر جنسی برای اعضا بوده که حتمن قرار بر این بوده که موجب خوشنودی خدا گردد(!؟).
جدای از این جوازاتِ شرعی ، امکانی وجود دارد به نام "توبه"!
میتوان پس از مرتکبشدن اهلِ دین ، آنان را در حالی دید که با آسودگیِ خیال به منبعی لایتناهی از عفو و بخشش و پالایشِ گناه متصل میشوند و خود را از گناهانشان میزدایند.
صد البته که ، فقط در دیدگاه و جایگاه خود نه دیگریها ، نه ما و نه شما..
بلی ، من هم معتقدم دین خودش به تنهایی فساد نیست ، بلکه دستاویزی برای آن است. فرصت و گذرگاهی برای فاسقان و بداندیشان تا بتوانند تمامیتِ پلیدی و کجورزی خود را در چارچوبی ساختگی شکل دهند و با استفاده از مفادِ این قراردادِ مندرآوردی ، همیشه راهی برای گریز از قبول مسئولیتِ اعمال خویش ابداع کرده و به آن چنگ زنند!
آنچه که آقایان را از حافظ گریزان کرده ، محدود به زبانبازیها و بادهگساریهای صرف نمیشود ؛ بلکه طنازیهای او با امکاناتِ دین و هوالغفور برای زدودهشدن از گناهان و غفلتهاست.
که اگر فرزندانِ امروزمان ، از اینکه حتی حافظ ، آن عاشق و عارفمسلک و لسانالغیب معروف ، اینگونه خدای و دینش را به سخره و زبانبازی گرفته.. باخبر شوند ؛ دیگر سنگ روی سنگ بند نخواهد شد..!
مِی خور به بانگ چنگ و مخور غصه، ور کسی
گوید ترا که باده مخور، گو هوالغفور
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت
- حافظ شیرازی
آن مفهوم که اهلِ دین و دیانت مدام در گوشهایم زمزمه کردند و هر روز ، قصهها در بابِ آن گفتند را فقط زمانی توانستم ذرهای لمس کرده و قطرهای از بحرش به گونهام بمالم که از خشکیِ بیهدفی و پوچی ترک برداشته بود؛
که آن پدر-خدای قاهر و مقتدار را ترکِ کیش کردم و به سر تا پایِ آن ، دشنام دادم!
لعنت بر آن خدایی که تو را مجاز به جنایت کند.
ما دیگر فرزندانِ خدا نیستیم ، ما دیگر صاحبی نداریم ، دیگر قلادهای بر گردنمان نیست که آن را کلفت کند و موجبِ سرکشی برای اهلِ دنیا شود.
ما در برابر خدایی که عامل کجفهمیها و جنایات و رذالتهاست ، سر تعظیم فرود نخواهیم آورد..
بچه بیچاره ای را در نظر آورید که پدرش (ممثّل خدای ادیان) او را مجبور ساخته است بعد از ظهرها به جای بازی با دوستانش و علی رغم میل درونی ، به دیدار مادربزرگش برود و از او مراقبت کند. این پدر عنیف و عنود به او تکلیف می کند که بچه مؤدبی باشد و به وظیفه اش عمل کند. در چنین حالتی هر چند پسربچه در برابر منبع سرکوب ، مجبور است ولی کاملا منفعل نیست چرا که آلترناتیو گردن کشی و آزادی ِ زیر بار نرفتن به عنوان یک امکان ، همچنان برای او موجود است.
- سلاوی ژیژک ، در بابِ دیگریِ بزرگ
ما به پدری سلام نمیدهیم که تمامیتخواه باشد و حتی اختیار افکارمان را هم از ما بگیرد. خدایی که به راحتی در وجودِ یک بُت خلاصه شود و هزاران هزار نفر در برابرش خم و راست شوند.
بُتی که میتواند از جنس سنگ و چوب باشد ، یا میتواند شبیه خانهای باشد که باید هفت بار به دور آن طواف کرد یا بهسانِ آدمی باشد با عبای بلند و ریشی سفید!
در حقیقت در روزگار جدید و ایام کسوف خدایان ، آزادی های ظاهری زیادی در پیشِ روی انسان قرار می گیرد ولی مثل همان صدای زنجیر انتری که لوطیش مرده است ، درون سوژه را تهی می سازد چرا که رد پای آن “پدر-خدا” همچنان موجود است. در همان رمان برادران کارامازوف ، در قسمت مفتش بزرگ ، مفتش ، مسیح بازگشته را توبیخ می کند که چرا به انسان ها وعده “آزادی” داده است؟ توجیه مفتش این است که انسان به جای آزادی به نان و سعادت نیاز دارد و مفتش با برداشتن بار آزادی از دوش بشر ، مایه سعادتش شده است. به تعبیر دیگر در روزگار فقدان مسیح ، نقش مفتش اعظم یا همان “دیگری بزرگ” ِلاکان در نشان دادن در باغ سبز ، به مراتب پررنگ تر شده است.
در آخر همه ما ، زمانی که زیر پایمان بلرزد ، چه از سستی بنا باشد و چه حاصلِ زمینلرزهای چهار ریشتری ، ناخودآگاه وحشت میکنیم و به این راحتیها هم که فکر میکنیم ، تن به مرگ و نیستی نمیدهیم.
در واقع ، آگاهی از وجود مرگ و علم بر اینکه بیخِ گوشِ ماست ، هیچ زمان نمیتواند ما را به اندازه نخودی ، در برابر خودِ آن مقاوم و آماده رویارویی کند.
نیهیلیسم پذیرشِ وجود مرگ است ، پذیرشِ وجود ملال است ، پذیرش وجودی بیحاصل و بیدلیل است که با عدمِ وجود تفاوتی ندارد!
نیهیلیسم ، در برابر خود مرگ حتی ذرهای دستمان را نخواهد گرفت و به اندازه قطرهای از دریایِ شجاعت به گونههای خشکمان نخواهد ریخت!
مادامی که در برابر حقیقت بایستیم ، هیچ چیزی قادر به یاری ما نیست و فنایِ گریزناپذیرِ ما به دردناکترین صورت ، رقم خواهد خورد.
چه در کنار دیگری و چه تنها ، بگاییهای دوران ، دیر یا زود از راه میرسند. مرگ چه در حالی رخ دهد که داری از درهای عمیق به پایین سقوط میکنی در سنین جوانی ، و چه در حالی که داری لابهلای گوهِ خود غلت میزنی در پیری ، سرانجام از راه میرسد..
با اینحال ، هیچ سرنوشتی نیست که نتوان جز با تحقیر بر آن پیروز شد.