ویرگول
ورودثبت نام
Kasra
Kasraدر آینده انحراف معیار دیده شد!
Kasra
Kasra
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

پوچنامه

رو به آسمون فریاد میزنم: «چرااااا!؟». جوابی نمیاد؛ این فرایند چندین بار تکرار میشه و بازم...
شاید بالاخره یک پاسخ همیشگی به تمام سوالات بشر وجود داشته باشه!
اما از جهان سوال نپرس چون تنها یک جواب برای تمامی سوالاتت داره و اون «سکوت»ـه.
حالا که اون رفته، غم من فقط «تنهایی» نیست. من برای نقطه به نقطه آینده احتمالی خودم بنا ساختم، پیکسل به پیکسل تصویرم از آینده رو نقش دادم و مثل یک معمار، لحظه لحظه زندگیم در سالیان نزدیک رو خرج این بنا کردم.
حالا که یکی از مهم‌ترین ستون‌های سازه پرزحمت من فروریخته اما چی؟ چطوری درستش کنم وقتی خارج از کنترل من بوده!؟ چطوری راه‌حلی برای حل این بحران پیدا کنم وقتی جهان سکوت می‌کنه و او نسبت به من بی‌تفاوته؟؟
و وای از روزی که چاله «تنهایی» به واسطه بن‌بست‌های فلسفی برسه به چاه عمیق «پوچی»..
و وقتی یک ستون فرو می‌ریزه، پس چه تضمینی وجود داره که بقیه ستون‌ها سر جای خودشون بایستن و فردا روز این بلا سر اون‌ها هم نیاد(؟). آیا کل این معماری، بی‌اساسه!؟

سیزیف در آگاهی و تلاشش معنا رو پیدا کرد. منتها یک بخش پنهان در رابطه با ماجرای اون وجود داره. تلاشی که برای معناداربودن کرد، نیاز به یک نوع «خودآگاهی» داشت.
منم وقتی با اون بودم هر لحظه داشتم به «شاهد» اصلی این خودآگاهی نگاه می‌کردم. او کسی بود که طغیان من علیه پوچی رو به صورت آشکار می‌دید و من رو تایید می‌کرد. او آینه‌ای بود که تصویر قهرمان پوچم رو بازتاب می‌داد.
اما با رفتنش، قضیه صرفا از دست‌دادن یک همراه نبود، بلکه من مخاطب اصلی داستان قهرمانانه خودم رو از دست دادم!
نبرد بی‌امان من با پوچی توامان با درد، حالا دیگه بیننده‌ای نداره، نوشتار داستانم دیگه خواننده‌ای نداره، معرکه‌ی نبرد پر گرد و خاکم وسط میدون نیستی، دیگه تماشاچی نداره و صدای فریاد من، رو به مغاک خفه‌ی دنیا، دیگه هیچ بازتابی نداره.
این فقدان مثل یک حفره درست در مرکز وجودی آدم جاخوش می‌کنه. و یک سوال ترسناک اگزیستانسیل پیش میاد؛

آیا تلاشی که دیده نشود، اصلا اتفاق افتاده است؟ آیا معنایی که کسی در آن شریک نباشد، واقعی است؟

مثل درد اجرای یک نمایشنامه‌ بی‌نظیر در سالنی خالی!
این یک وحشت مطلق هست، از یک اگزیستانس بی‌شاهد.

بعد چند سال به بالای قله رسیدی و سنگ رو اونجا رها کردی. حالا چی؟ هنگام برگشت به پایین، چه چیزی در وجودت شکل می‌گیره؟ تمام دردی که حاصل از بالابردن سنگ به سمت قله متحمل شدی، چی شد؟ چه ارزشی داشت؟ سنگ بعدی ارزشش رو داره؟ سنگ قبلی چی؟ چرا باید هر روز این کار رو تکرار کرد؟ تا کی؟ چرا باید به این مقدار دلخوش بود؟ چرا باید این نفرین که بهش میگن «زندگی» رو پذیرفت؟ چرا رویارویی با خلایی که بین سنگ قبلی و سنگ بعدی وجود داره تا این حد وحشتناک و غیرقابل تحمله؟؟
این اضطراب یک آینده‌ی بی‌هدفه؟ این درد عمیق سیزیفه؟ این نبود سنگی برای هُل دادنه؟ این یک بحران هویته!؟
گویی من خاطره‌ای دارم که فقط برای یک نفر به یاد میاد و اون خودمم، اصلا خاطره من هنوزم به همون شکل وجود داره؟‌ماهیت حافظه بدون «وجود مشترک» از درون متلاشی میشه و حتی اگر من به شکل تصویر هم به یاد بیارم که کی بودم و چی بودم، اما باز هم گویی هیچ وقت وجود نداشتم و خاطره‌ای هم در کار نیست!
حس غریب بازگشت به مکان‌ها یا گوش‌دادن به موزیکی که حالا دیگه فقط برای یک نفر معنا دارن و اون منم. بازگشت «ما» به «من» و مرگ تمام دنیاهایی که در اون «ما» ساخته شده بود؛ به این میگن: «درد».
زمانی که همه از رنجِ هُل‌دادن سنگ حرف می‌زنند، اما هیچ‌کس از رنج «نداشتنِ سنگ»‌ سیزیف چیزی نمیگه. این شاید از اعترافات خود سیزیف در لحظات بیکاری باشه!
لحظه‌ای که میفهمه خود اون سنگ،‌ اون رنج مشقت‌بار و تماما آغشته به جبر، تنها چیزی بود که به وجودش هویت می‌بخشید و این یک بازاندیشی روی این بود که شاید بزرگترین ترس ما، نه شکست، که پیروزی و تمام‌شدن مبارزه‌ست!!!
باید نامه‌ای بنویسم به خدایی که شاید نباشه، از طرف کسی که قطعا هست!
آشوب مطلق زندگی من و بودنم در این نقطه فارغ از اینکه خدا بوده که اون رو ساخته یا نه؛ یک «سوختن» به تمام معناست و این تنها چیزیه که ثابت می‌کنه من هنوزم وجود دارم. شاید جهان هم داره با سکوتش، وجودش رو به سمت من فریاد می‌زنه(؟).

ریشه‌ای به عمق تاریخ جهان و برگرفته از جوهر جاودان «تجربه بشری» که هر زمان حتی پس از رکود، باز هم امکان جوانه‌زدن رو داره و میشه بهش امید بست. اما عمر ما به تمام این کش‌و‌قوس‌ها قد نمی‌ده و شاید هیچ‌زمان فرصت نشه که دوباره بتونیم کنار هم باشیم. مرگ کم‌ترین عامل کندن ما از این جهان و ریشه‌هاییه که با هم ساختیم و همین‌ها نوید پایان ما رو میدن. ما تا ابد وقت نداریم که دوباره جوونه بزنیم، هر چه کلید به قفل این در نفرین‌شده میذارم و پیچش میدم، در باز نمیشه. گویا کلید دیگری هست که صاحبش رو مدت‌هاست ندیدم...
شاید همسفر من مدت‌هاست که قید خونه مشترکمون رو زده و فقط این منم که تا آخرین لحظه وفادار به نقشه راه، نفس در نفس طنین میندازم تا به خونه‌ای برسم که دیگه کسی در اون منتظرم نیست.
و ریشه‌هایی که از خشکی تبدیل به زنجیر شدن و اجازه حرکت به من نمیدن. هر چیز زیبایی روزی زشت میشه، روزی که دیگه «جاری» نباشه..!

اشتباه می‌کرد، امانت‌دار خوبی بود؛ همسفر قصه ما کلیدش رو تا انتها در دست نگه نداشت؛ پس‌اش داد!

پیش از اینکه یک فرد‌ باشم، تبدیل به یک «وضعیت وجودی» شدم. یک آگاهی سرگردان در یک جهان سرد، تاریک و بی‌تفاوت نسبت به دردها. این جهان صرفا خالی نیست بلکه تا حدی متخاصمه!
خرناس‌های موجودات ناشناخته یا صدای جیرینگ‌جیرینگ آرامش‌بخش اما پیام‌آور و ساز «رفتن»، این‌ها تصویری از یک روحن که تا مغز استخوان پدیده‌ی Angst رو حس کرده. داستان من، توصیف شیوای «مغاک»ی هست که در گوشه‌گوشه جهان کمین کرده، تا به محض خیره‌شدن بهش، رومون خیرگی بزنه.
بعد از اون نوری با هیبتی عظیم پیدا شد. سرکش بود بدین معنا که با تاریکی مذاکره نمی‌کرد و مستقیما اون رو می‌شکافت و کنار می‌زد. به عنوان یک نیروی بیرونی، بر قوانین دنیای تاریک من غلبه می‌کرد و خیلی زود تبدیل به پاسخ من به {پوچی} شد.
دردهامو تو مشت می‌گرفت و با یک اشاره از من بیرون می‌کشیدشون، اما شاید رازی در «امانت‌گیری» این دردها وجود داشت و حکمتی در اینکه نمی‌خواست دردهای امانتی رو پس بده؛ اما در عمل همه‌شون رو بازپس داد!
موجودی که قادر به تغییر ماهیت رنج باشه، در نقشی خدای‌گونه تعریف میشه که پوچی و درد رو با کیمیا و فن شفای خودش، محو می‌کنه. اما به رسم جایی که ازش اومده بود، در نهایت بی‌تفاوت و ساکت، به زمین بازگشت...
هرچند که بار الوهیت برای انسان بیش از حد سنگینه و هیچ کسی نمیتونه تا ابد نقش فانوس دریایی دیگری‌ای رو ایفا کنه که در تاریکی دریا گم شده. درخواست به دوش کشیدن بار تمامی تاریکی‌های جهانم از او، منصفانه نبود و نیست.
شاید در این مدت ذره‌ای از بذر نور در من جا مونده باشه، شاید وقتشه از این به بعد خودم جور معنا و پس‌زدن پوچی رو به دوش بکشم. شاید وقتشه تنهایی و غرقگی در پوچی رو بپذیرم کما که همه ما باید یک روزی در برابر این حقیقت تلخ، تسلیم بی‌قید و شرط بشیم.

این، پایان ماجراست؟

دردتنهاییپوچیسیزیفنامه
۱۰
۱
Kasra
Kasra
در آینده انحراف معیار دیده شد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید