در این سالها که با اهالی تئاتر و عشقِ بازیگری جماعت نشست و برخاست داشتم تحقیقا از همه یکچیز واحد شنیدهام که در تمرینهای تئاتر دو چیز از همه سختتر است. اولی تمرین «تئاتر بد» است که در طول یک اتود کوتاه هنرجو-بازیگر باید تمام زورش را بزند که بدترین باشد. همیشه هم به یک تیپیکالِ مرسوم شکسپیر مآبانه و «بودن یا نبودن.» با لحن آلن دلون دوبله شده ختم میشود. از آن نمونههای منسوخ نمایشی که بدن و میمیک بازیگر هر لحظه احمقانهتر میشوند؛ و انصافا هم تمرین سختیست و نهایت ندارد. این اتود را هر چقدر ادامه دهید، باز هم میتوانید بدتر باشید و از خلل همین ژانگولرها، ایدههای خلاقه بیرون میزنند و بدترینها به یک اجرای خوب کمک میکنند.
تمرین دوم کمی عجیبغریبتر است. بار اولی که با این تمرین مواجه شدم خندهام گرفت که این مسخرهبازیها چیست؟ با همان ادعای کمی ابلهانه نوجوانی سینهام را سپر کردم و با غبغب باد کرده گفتم «این که کاری نداره.» تمرین این بود که باید خودمان را اتود میکردیم. خودمان را بازی میکردیم. ادای خودمان را در میآوردیم. من که هیچ ادعایی در این رشته ندارم و اصلا خودم را بازیگر نمیدانم، به جرات میگویم این سختترین کاریست که در تمام این سالها تجربه کردم. آدم چگونه خودش را بازی کند؟ چگونه خودش باشد؟ اصلا مگر ما چقدر خودمان را تا به حال دیدهایم که آن را بازتولید کنیم؟ این تمرین برعکس تمرین «تئاتر بد.» اکثر مواقع بعد از چند دقیقه به یک اتود لوس میرسد و آنقدر آدم درجا میزند که عاقبت مجبور به لودگی میشود.
بعدتر با تمرین دیگری هم در کلاسهای داستاننویسی آشنا شدم که باید خودمان را مینوشتیم. این هم نشدنیست؛ در رهاترین و صادقانهترین حالت ممکن ما نمیتوانیم به خودافشاگری محض برسیم و خودمان را بنویسیم. نهایتش به جای این که تصویری از خودمان ثبت کنیم، تصویری از یکی از عکسهایمان ثبت میکنیم. اصلا انگار هر جا به خودمان میرسیم مفلوک و عقیم میشویم. آخرش هم به خودمان میآییم و میبینیم خیلی سینماییطور در آینه خیره و مسخ شدهایم و نمیفهمیم که چند چندیم.
زمین و زمان گذشتهاند و کار به جایی رسیده است که هر روز زندگیام با این دو تمرین سر میشود. انگار همچی دست به دست هم داده تا به من ثابت شود «تئاتر یعنی زندگی.» یا همچین چیزی. درگیر یک اجرای فوقواقعگرایانه شدهام که هر شب باید در کالبد نقش خودم یک اتود فوق بد بزنم. هر شب جامهی نقش خودم را به تن کنم و تمام تلاشم را بکنم برای بدترین بودن. مدام میان خودم و خودم سرگردان باشم. یک وضعیت تراژدی-کمدی ابلهانه اعتیادآور. درست مثل همان دلقک کلیشهای که میخندید و گریه میکرد. از دل تمرین و اجرا و بداهه من خلق میشوم و نابود میشوم و دوباره از نو خلق میشود. با رهایی و ناهشیاری محض. اگر تئاتر زندگی باشد و زندگی تئاتر، این ایمان وجود دارد که بدترینها به بهترینها ختم میشوند. آنجایی که صحنه خاموش میشود و دوباره نور روشن برمیگردد خودت هستی و خودت و خودت. سخت است آدم خودش را بازی کند و بعد دیگر خودش نباشد و خودش بماند. نور میرود و میآید و تو و خودت روی صحنه ماندهاید.
کسری کبیری - اردیبهشت ۱۴۰۲