ویرگول
ورودثبت نام
کسری کبیری
کسری کبیری
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

«ندانستنِ پایانی»

من نمی‌دانم شروع آخرین متنم باید چه باشد؛ که این ندانستن خودش یک شروع است. همه‌چیز با نداستن شروع می‌شود و با بیشتر ندانستن تمام می‌شود. بدانیم که چه؟ اصرار می‌کنیم تا بفهمیم و عاقبت که می‌فهمیم دل‌مان برای تک تک ثانیه‌هایی که نمی‌دانستیم تنگ می‌شود. فرق میان جاهل و کاهل همین است. جاهل نادان است و کاهل نمی‌‌فهمد نادانی صلاح است.

من در حفظیات هیچ‌وقت خوب نبودم. اما این بار مجبورم آن‌قدر حقیقت و واقعیت را بخوانم و از رو بنویسم تا حفظ شوم‌. من راهی جز از بر کردن ندارم. حالا که به آگاهی رسیدم باید این مطلع بودن را خرج پایان‌نامه‌ای قابل دفاع کنم؛ انگار که زندگی دانشگاه بوده و من دانشجوی مفلوک فوق‌لیسانس «ندانستن». من باید خودم و‌ اساتید را قانع کنم و نمی‌شود با لودگی گفت‌ «هرچی کمتر بدونی بهتره.» نه! اول باید فهمید تا مزیت نفهمی را توجیه کرد.

برگردیم به نقطه ابتدایی و مسئله‌ی «نقطه پایانی»؛ حالا که پذیرفتیم هر آغازی یک پایان دارد پس پرواضح است که هر پایانی هم روزی آغازی داشته است‌. پس ناچاریم به نقب زدن به گذشته؛ ای لعنت به این زندگی که تمامی تعاریفش لابه‌لای گذشته معنی می‌شود‌.‌ ای لعنت به این «اکنون» که نتیجه‌ی «تجربه» و «انتخاب» گذشته است. لعنت به تجربه زیسته‌ای عاقبتش چنین متنی‌ست.

من درست روزی که تمام شدم، شروع شدم. آن‌جایی که من ماندم و هزار حسرت و رنج و فقدان، نیمی از من گریست و نیمی از من نوشت. آدمی که به دنیا می‌آید، امنیت رحم مادر را از دست می‌دهد و با صدای زارش به هیچ‌کس و هیچ‌چیز رحم نمی‌کند‌. من هم بی‌رحمانه متولد شدم. من هم با چشمان ریز شده از زور باریدن جهان تازه‌ام را دیدم و نوشتم و ثبت کردم. من انتظار را زندگی کردم، صبوری را تمرین کردم، نمردن را تحمل کردم، حسرت‌هایم را مدام دوره کردم، اشتباهاتم را شلاق کردم و به خودم تازیانه زدم و وقتی بی‌رمق و کوفته یک گوشه افتادم بزرگ‌ترین جنایت زندگی‌ام را کردم!

به جان خودم که راست گفته‌اند «به هرچی فکر کنی سرت می‌آد.» این جهان و کائنات و آدم‌ها رحم ندارند، قلب درست و درمان ندارند، فهم کلمه‌ی منفورِ «عشق» را ندارند؛ این ظالمین بالفطره نشسته‌اند و منتظرند که تو گاف بدهی و فکر کنی. حواست نباشد و تصور کنی‌. افسار خیالت را یک‌جا اشتباهی رها کنی و ذهنت بتازد به دشت پر ملال «نکنه یه‌وقت». از دشت جنازه‌ات را که «لا اله الا الله» گویان روی دست برمی‌گرداند و تو را به خانه ابدی‌ات بدرقه می‌کنند تو و تمام‌ پرسش‌های بی‌پاسخت کفن‌‌پیچ شده خاک می‌شوید. این‌جاست که می‌گویی «تموم شد». که اشتباهت همین‌جاست؛ تو بار دیگری شروع می‌شوی و به جهان تازه‌تری رسیده‌ای. تو شب اول قبرت تا «الله‌ اکبر» صبح وقت داری جوابت سوالت را از خودت بشنوی‌. همان لحظه‌ای که حشرات دارند با ولع تجزیه‌ات می‌کنند و گوشت و پوستی برایت نمانده، تو مجبور می‌شوی که واقعیت و حقیقت را به چشم ببینی و بفهمی‌. خودت خواستی. این راه اجتناب‌ناپذیر است؛ فکر کردی، اتفاق افتاده است و باید بمیری و بفهمی‌ و بپذیری.

تو می‌فهمی. مطمئن می‌شوی. اما هم‌چنان نمی‌دانی. تک و تنها وسط جزیره‌‌ی واقعیت و خاطراتِ دشت‌ها و جنگل‌های «امیدوارم یه‌ روز» ، «کاش» و «اگر» را به یاد می‌آوری و تمام می‌شوی. این جزیره‌ای که گیرش افتادی نه جهنم است و نه بهشت. این‌جا قلمروی برزخیان است که تا نفهمند که نباید می‌فهمیدند، نباید می‌پرسیدند، نباید فکر می‌کردند، بلاتکلیف و عقیم می‌مانند و روزی هزار می‌میرند و شروع می‌شوند. آن‌قدر هر روز از نو شروع می‌کنند تا تشنه‌ی یک ثانیه تمام شدن می‌شوند.

حالا مگر تمام شدنی‌ست؟ این همه مردیم و زنده شدیم و نوشتیم و نوشیدیم و رقصیدیم و بوسیدیم و بودیم که تمام شویم؟ آری! حماقت‌ و اشتباه این بود که می‌گفتیم تمام نمی‌شود؛ نمی‌گذاشتیم تمام شود. نمی‌خواستیم. مگر می‌شود تمام نشد؟ آدم‌ها یا می‌سازند یا می‌سوزند و غایت ماجرا با تمام ساخته‌های‌شان محکوم به هم‌آغوشی با آتش می‌شوند‌.

من آن‌قدر خواندم و نوشتم که دیگر حقیقت را حفظ شده‌ام. حقیقت است که «در یک مرگ چندین زایش است.» درست در همین لحظه‌ای که من و این متن تمام می‌شویم، جایی دیگر، کسی ندانستن و جهل را آغاز می‌کند. بوسه‌ای شروع می‌شود. عشقی متولد می‌شود. شاید کسی اولین متنش را شروع می‌کند.

من نمی‌دانم پایان آخرین متنم باید چه باشد؛ که هرچقدر هم بدانیم تهش یک‌چیز مهم است؛ که ما هیچ نمی‌دانیم. ندانستنی که پایان و آغاز است.

«به نام تو آغاز می‌کنم که خودت خدایی.»

کسری کبیری

بیست‌وهفتمِ اردی‌جهنمِ صفر‌ دو


نوشننشروعپایانندانستنزندگی
یک دیوانه که خیالش راحت است نمی‌ماند. نوشته‌هایش بماند کافی‌ست!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید