کسری کبیری
کسری کبیری
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

کتابفروشی سایه

"کتابفروشی سایه" زمستان 1400 در شماره 05 مجله سیزده منتشر شده است.

باورم نمی‌­شود. نمی­‌خواهم باور کنم. درست بیست و سه روز است که حتی یک نفر هم وارد این­جا نشده است؛ در واقع یک نفر آمد و آن هم سراغ یک رمان زرد که چاپ 1405 بود را گرفت که با نگاهم یک تیپ پا به او زدم و بدرقه‌اش کردم. این نگاه را از پدرم آموختم.

پدرم کسری کبیری متولد سال هزار و سیصد و هشتاد در تهران بود. از وقتی که با هم آشنا شدیم بیشتر رفیق بودیم تا پدر و دختر. از چهار سالگی، معمولا چهارشنبه‌­های هر هفته دوتایی تنهایی جایی می‌­رفتیم. از شهربازی و باغ وحش گرفته تا تئاتر و سینما، که هرچه بزرگ­تر شدم میزان راحتی و خوش­گذارنی­‌مان بیشتر می‌­شد. معمولا قهر یا دعوا که می­‌شد، کل هفته را صبر می­‌کردیم تا چهارشنبه شود و برویم کافه، بنشینیم تا توان داریم غر بزنیم و خودمان را برای هم لوس کنیم. همیشه صدای خنده­‌مان زودتر از خودمان وارد خانه می­‌شد. مادرم همیشه به شوخی می­گفت " یه چهارشنبه شما می­‌رین، وسط بحث تصمیم می­‌گیرین برنگردین."

پدرم آن­قدر کتاب داشت که مادرم مجبور می‌شد آن‌ها را حتی زیر مبل و تخت و در کمدهای آشپزخانه بچیند و شکایتی هم نمی‌­کرد. خدا در و تخته را جور کرده بود و هر دو کتاب‌خوان که چه عرض کنم، بیشتر کتاب‌خوار بودند. در خانه‌ی ما از بسیاری از کتاب ها دو جلد وجود داشت، یکی برای مادر بود و دیگری برای پدر. وقتی اولین بار پرسیدم: «خب چرا یکی از آن‌ها را به کتاب­خانه یا دست دوم فروشی‌ها نمی­‌دهیم؟» در جوابم گفت: «هر کدام آنها داستان خودش را دارد.» راست هم می­­‌گفت؛ کتابی که پدرم از کتاب‌فروشی محل نوجوانی­‌اش خریده بود با کتابی که مادرم از دوست صمیمی­‌اش گرفته بود، فارغ از یکی بودن محتویاتشان، دو داستان کاملاً متفاوت داشتند. اصل کتاب خریدن خانواده‌ی ما بر همین اساس تعریف می‌­شد؛ رمان کلاسیک روس را از همان جایی که جستارهای آمریکایی را می‌خریدیم، نمی­‌گرفتیم.

سال 1420 پدرم تمام پس اندازش _ شامل حق‌التحریر، فروش فیلم­نامه‌­هایش و حقوق چند تئاتر و فیلمی که بازی کرده بود_ را روی پول سود فیلم جدیدش گذاشت و این­جا را راه‌اندازی کرد. در نزدیکی "کریمخان، تقاطع ایرانشهر" همان جایی که عاشقش بود و اسم من را که به خاطر علاقه‌اش به هوشنگ ابتهاج «سایه» گذاشته بود، روی این­جا، کتابفروشی خودش هم گذاشت. روی کتاب فروشی خودش تاکید می‌کنم چون همیشه وقتی در کتاب­فروشی‌های شهرهای مختلف و یا دوستانش می‌­رفتیم، با لبخند آکنده از امید و حسرت می­‌گفت: « یک روز کتاب‌فروشی خودم را می­زنم.»

چند سال اول هر روز حتی شده روزی یک ساعت می‌­آمد این­جا تا با آدم‌ها معاشرت کند و تقریبا تمام قرارهای کاری‌اش را همین‌جا می‌­گذاشت و این­جا هم شده بود خانه­؛ دقیقا مانند خانه‌ی خودمان دور تا دور پر از کتاب بود و آدم‌های زیادی رفت‌و‌آمد داشتند. با این تفاوت که این­جا آدم‌ها می‌توانستند با پرداخت هزینه‌، کتاب‌ها را از خانه با خود ببرند.

از ابتدای دهه سی ما -که با قرن گذشته کاملا متفاوت است- دیگر به صورت کامل، هر آنچه مفهوم کاغذ و قلم و چاپ شدن را داشت از بین رفت و کتاب چاپی تبدیل شد به یک سوژه­‌ی نوستالژیک که مثلا خانواده­‌های پولدار روی طاقچه خانه‌هایشان، یک جلد داستایوفسکی را در قفس شیشه‌­ای می­‌گذاشتند و پز آن را به جاری و باجناق‌هایشان می‌­دادند. پدرم تعریف می­‌کرد در نوجوانی برایش عجیب بوده است که مادرش ماه‌ها زمانش را صرف پیدا کردن یک صفحه گرامافون مخصوص می­‌کرده است. در دنیایی که همه با بلوتوث آهنگشان را پخش می­‌کردند، گرامافون و نوار کاست هم نوستالژی‌ای بود که به دیده‌ی تمسخر نگاه می‌کردند. برای پدرم دقیقا همان چیزی که مسخره‌­اش می­کرد حالا سر خودش آمده و اگر یکی از کتاب‌هایش از کوندرا گم شود باید کل جهان را بگردد تا شاید یک نسخه پیدا کند که گیر عذابی به اسم پی‌دی‌اف نیفتد. می­‌گویم عذاب چون پی‌دی‌اف از هزار فحش خواهر و مادر و حتی عمه برای او بدتر بود. حاضر بود رمان زرد چاپی بخواند اما چشمش به پی‌دی‌اف بیگانه نیفتد. اوضاع هر روز بدتر شد و این­جا تبدیل شد به یک کتابخانه. آن­‌قدر همه‌­چیز کمیاب شد که مجبور شدیم تمام کتاب‌های خودمان را بیاوریم این­جا. این­جا هم‌چنان خانه بود، اما آن یکی خانه دیگر خانه نبود؛ تبدیل شد به جایی که دیوارهایش پر از جای خالی کتاب بود و جایی برای خوردن و خوابیدن. پدرم که معتقد بود به واسطه شغلمان باید تک تک کتاب‌های تازه چاپ را بخوانیم، از زمان پی‌دی‌اف حتی دیگر یک صفحه کتاب هم نخواند. مگر این که یکی از دوستانش برایش نظر پدرم خیلی مهم و حیاتی بود. آن وقت یک هزینه سنگین می‌کرد و یک نسخه برای پدرم چاپ می­‌کرد تا بخواند. او هم آن را در روبایستی می­‌خواند؛ چون وقتی نمی‌­توانست آن را بفروشد چه لذتی داشت؟ به مردم می­گفت فلان کتاب را خواندم و مثلا فلان لینک را بالا بکشید؟ خدا بیامرز از فکر به این موضوع هم تمام وجودش می­‌لرزید.

حالا پدر مانده بود و مغزی که باید روز حداقل دو کتاب میل می­‌کرد و ورق می‌­زد. یک روز تصمیم گرفت کتاب‌هایش را از اول بخواند. انگار کتاب‌هایی که با آن ها زندگی‌اش را گذرانده بود به مسیر برعکس تبدیل شدند و او با هر کتاب یک قدم برمی­داشت و فقط در انتهای به جای رحم مادر به خاک بر­می­‌گشت. "هرچه بیشتر به یاد می‌آوری، به مردن نزدیک‌تر می­شوی ..." یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم روی مبل با "تنهایی پر هیاهو" خوابش برده و دیگر بیدار نمی‌شود. آرام کتاب را برداشتم و بیست صفحه آخر را که مانده بود برایش با صدای بلند خواندم؛ مانند فرزندی که بعد از فوت پدرش نماز قضا‌هایش را می­‌خواند شروع کردم به خواندن کتاب‌های باقی مانده از زندگی دومش.

کسری کبیری – زمستان 1400


پی‌نوشت: چقدر برایم عجیب است که متنی که یک سال پیش علیه پی‌دی‌اف و کتاب‌های الکترونیک نوشته‌ام را باید اینجا پست کنم...(زمستان 1401)


کتابخانهکتاب الکترونیک
یک دیوانه که خیالش راحت است نمی‌ماند. نوشته‌هایش بماند کافی‌ست!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید