قبلتر از ساعت سه صبح ساعتش به صدا در میآید و شروع به نواختن صدایی عجیب میکند. کمی بعد از روی تختش بلند میشود و در آینهای که سمت راست قرار دارد خودش را نگاه میکند. دستی به ریش بلند و سیاهش میکشد و لبخندی به خود میزند. عقب عقب راه میرود تا به لباسهایش میرسد و در یک چشم به هم زدن، لباس نظامیش را تن میکند. حالا که ساعت از سه صبح گذشته، در خیابان قدم میزند و به فکر فرو میرود. ماشین را روشن میکند و به سمت یک اتفاق میرود. اتفاقی که شاید تا ساعتها بعد همه مردم شهر را بیدار کند. کوچهها و خیابانها را یک به یک رد میکند تا به جایی میرسد که دور تا دورش را حصارها پوشاندهاند و مردهایی بلند قامت و درشت بر روی دکلی، تفنگ به دست ایستادهاند. با عجلهای فراوان، به سمت اتاق خودش میرود و پرونده روی میزش را برمیدارد و نگاهی به آن میاندازد.
صدای هر کدام از قدمهایی که بر روی زمین میگذارد، در گوش مردها و زنهایی که در اتاقهای سه در چهار نشسته بر روی زمین خوابیدهاند، میپیچد و آنها را به فکر میبرد که نوبت کدام از آنها سررسیده و باید اتاقهایشان را خالی کنند. صدای قدمهای مرد نزدیک و نزدیکتر میشود تا لحظهای که ناگهان روبروی یکی از همین اتاقهای کوچک و تاریک میایستد. صدای باز شدن قفل در، فضای راهرو را بیشتر از قبل به وحشت نزدیک میکند.
پسر جوانی در اتاق نشسته و در آن تاریکی، تنها سفیدی چشمهایش پیداست که نگاهش را به در دوخته و با باز شدن در، چشمهایش بسته میشود.
پسر جوان را با دستبندهایی که سفت و سرد هستند از اتاق بیرون میآورند و به سمت حیاط میبرند. هوا تقریبا سرد است، اما در گرمترین فصل سال هم، آن روز برای هر آدمی سردترین سال دنیا است. پسر جوان آرام آرام راه میرود و دمپاییهای قرمز رنگ خودش را بر روی زمین میکشد و از کنار هر اتاقی که رد میشود، با کشیدن دمپایی، از آنها خداحافظی میکند.
به حیاط که میرسد، یک روحانی را میبیند که آرام آرام از پلهها بالا میرود و در یک نقظه میایستد و دست خود را کنار گوشهایش میگذارد.
پسر جوان به آسمان نگاه میکند و ناگهان لرزی شدید به جانش میافتد. پسر جوان با سرعتی کمتر از همیشه به سمت چوبهای میرود که تنها آن را در فیلمها دیده بود. روحانی شروع به خواندن اذان میکند و در همان لحظه پاهای پسر جوان، سست میشوند و بر روی زمین میافتد. مردی که لباس نظامیش را با افتخار از خانه بهتن کرده، بر کنار چوبه میایستد و پسر جوان را نگاه میکند و از میخواهد اگر حرفی دارد بر زبان بیاورد که این آخرین لحظه زندگی اوست!
پسر جوان به روحانی نگاه میکند و آرام آرام لبهای خشک شدهاش را با زبان خیس میکند. آب دهانش را قورت میدهد و تا جایی که میتواند ترس را از خود دور میکند. روحانی به لحظات پایانی خواندن اذان صبح رسیده است.
پسر جوان شروع به حرف زدن میکند:
- حالا که اینجا و این بالا ایستادهام، باید به همه شما که الان در خواب ناز هستید، گوشزد کنم که من بهعنوان نمایندهای از جامعه معترضان به وضع موجود کشوری که در آن زندگی میکنم، به پای این چوبه آمدهام. من که تا یک ماه پیش در خانه پیش پدر و مادرم زندگی میکردم و مثل هرکدام از شما که الان در خوابید، خوابیده بودم، به این نتیجه رسیدم که باید ترس را کنار بگذارم. من بهعنوان نماینده شما مردم معترض، امروز در این قسمت از شهر که حصارها دورهام کردهاند، به قتل خواهم رسید.
(در همین حین، دختر جوانی از پنجره سرش را بیرون میکند!)
-من اینجا به نمایندگی از تمام شما، ایستادهام تا بتوانیم در آیندهای نزدیک، دیکتاتورهای بزرگ این مرز و بوم را بیرون کرده و آنها را بهدست دادگاهی عادل بسپاریم. من در اینجا ایستادهام تا به شما یادآوری کنم، که هر کدام از شما میتواند الان جای من بایستد. امروز، فردا یا چند روز بعدتر این اتفاق خواهد افتاد.
"تمام این مُردگان در من زوزه میکِشند
و من سراپا خاکسترم"
(این جمله را میگوید و ناگهان زیر پایش خالی میشود)
مرد نظامیپوش، دست بر روی گردنش میگذارد و نبض او را میگیرد تا اطمینان پیدا کند مرده است. دستهایش بر روی گردن او مانده و دختری که از پشت پنجره بیرون آمده بود، فریاد آزادی میزند و این فریاد به پنجرههای دیگر کشیده میشود.