kasra nari | کسری ناری
kasra nari | کسری ناری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

روزهای سختی که فراموش نخواهند شد!

احمد رئیسی
احمد رئیسی

به‌دنیا که آمدم، در همان خردسالگی به قصه‌ای فکر می‌کردم که باید روزی آن را بر روی کاغذهای سفید که خط‌های مشکی دارند بنویسم. هر روز بزرگ‌تر می‌شدم و وجب به وجب به قدم اضافه می‌شد. هر روز که بزرگ‌تر می‌شدم، به این فکر می‌کردم که داستان چه کسی را باید از نو بنویسم. خاطره چه کسی را باید روی این کاغذهای سفید با خط مشکی، بنویسم. بزرگ‌تر که شدم، احساس کردم که حالا زمان آن است که مداد مشکی تراش خورده‌ام را بردارم و در میانه یک خانه جنگلی شروع به نوشتن کنم. کاغذها را روبرویم گذاشتم و هرچه زور زدم نشد. به این فکر افتادم که چگونه این نویسنده‌های درجه یک ایرانی و آنور آب، در خانه‌‌ای چوبی می‌نشینند و شروع به نوشتن می‌کنند. دست از نوشتن برداشتم و با آخرین سیگاری که داشتم، برگه‌های سفید را سوزاندم تا یادم بماند قصه‌ای که می‌خواهم بنویسم در جنگل و خانه چوبی و موسیقی شوپن، بر روی کاغذ نمی‌آید. باز هم بزرگ‌تر شدم، آنقدر بزرگ بودم که برای نوشتن چند کلمه بر روی کاغذ، باید از هرجایی که در آن صبح تا شب کار می‌کردم دور می‌شدم و حالا شاید لحظه‌ای ذهنم آزاد می‌شد. اینبار کویر را امتحان کردم. زیر نور ماه و ستاره‌های غیرقابل شمارشی که هر کدام به من چشمک می‌زدند. دوباره کاغذهایم را از کیف کوچکی بیرون آوردم و شروع به نوشتن کردم. چند کلمه‌ای نوشتم و داستانی شد درباره جوانی که سال‌ها قبل اسمش خالد بود. خالد را سال‌های سال قبل‌‎تر احمد محمود خلق کرده بود و حالا من می‌خواستم دوباره خالد را نبش قبر کنم و دوباره او را بر روی کاغذ سفید بیاورم و برایش زندگی جدیدی تشکیل دهم. چند روزی طول کشید تا داستانم را تکمیل کنم. بعد از چند ماه آن را دوباره خواندم و احساس کردم این کاغذها هم باید برای همیشه پاره شوند، تا بدانم نه من اهل کویرم، نه خالد را می‌توانم زنده کنم نه احمد محمود از من راضی است. باز هم گذشت و بزرگ‌تر شدم، آنقدر بزرگ که وقتی عکس‌هایم را نگاه می‎‌کردم، اشک‌هایم سرازیر می‎شد و نمی‌‎دانستم که حالا کجای این زندگی هستم و چرا هیچ‌وقت این کاغذهای سفید من پر نمی‌شوند. بزرگ‌تر شدم و دست‌هایم به اندازه‌ای بلند بود که باید برای گرفتن مداد آن‌ها را تعلیم می‌دادم. بزرگ شدم و لحظه‌ای در خیابان بودم که صدای چند زن گرفتار را شنیدم که پشت میله‌های یک ماشین نظامی فریاد می‌زدند. دوباره لحظه‌ای گذشت و مرد و زن را می‌دیدم که در وسط میدان ولیعصر دست در دست هم فریاد می‌زنند. فریادها بیشتر شد تا صدای گلوله‌ تمام تنم را تسخیر کرد. صدای گلوله‌هایی که با خود خون را به زمین می‌‎ریختند و دوباره صدای گلوله‌ و دوباره خون به زمین می‌ریخت. در همان خیابان کاغذهایم را درآوردم و در میان میدانی که شبیه به میدان جنگ بود، شروع به خط خطی کاغذهای سفیدم کردم. کاغذها پر می‌شدند. به خانه که رسیدم، صدها برگه‌ای داشتم که پر بود از کلمات و کلمات و کلمات. باز هم چند روز گذشت و ناگهان بر روی این کاغذها نامی را دیدم که احساس کردم، حالا می‌دانم قصه‌م را برای چه کسی باید بنویسم. برای آن مردی که به ناحق در خانه‌ش دزدیده شد و سی‌و‌شش روز تمام را در پشت میله‌های بازداشتگاه اطلاعات در اوین سپری کرد. شروع به نوشتن کردم و هر روز برایش بخشی از داستان را نوشتم. هر روز بیشتر قلم بر روی کاغذ سر می‌خورد و حرف‌ها و کلمه‌های بیشتری بر روی کاغد جریان پیدا می‌کردند. احمد رئیسی که آزاد شد، به دیدارش رفتم. همان لحظه بود که فهمیدم من برای نوشتن، نیاز به خیابان و اعتراض دارم. نیاز به یک انقلاب که باید در من اتفاق بیفتد و آن را ادامه دهم تا حکومتی را تغییر دهم، دهیم. حالا می‌دانم این کاغذهایی که پر می‌شوند، برای یک لحظه درست شده‌اند. برای لحظه‌ای که آن را باید قدر بدانم. برای لحظه‌ای که احمد رئیسی از پشت میله‌ها بیرون آمده و روبرویم می‌خندد. برای لحظه‌ای که .....

به‌دنیا که آمدم، از همان اول باید می‌دانستم روزی از روزها، در میانه میدانی که نامش را ولیعصر گذاشته‌اند، دوباره متولد خواهم شد، تا دوباره زندگی کنم، تا در آستانه سی سالگی دوباره بمیرم و نیاز به یک انقلاب داشته باشم.

به‌دنیا که آمدم .....

نویسندهاحمد رئیسیزن
من کلمه‌ها رو خوب می‌شناسم. به‌خاطر همین بلدم اون‌هایی که با هم جورتر هستن رو کنار هم بذارم تا قصه‌ درستی بنویسم! قصه‌ای که بشه دوستش داشت!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید