.
پاهایم را از دو طرف میلهی پل هوایی آویزان کرده و روی زمین آهنی و سردش مینشینم.
به ماشینهای داخل بزرگراه نگاه میکنم. خط سمت راست روان و خلوت؛ و خط سمت چپ ترافیک سنگین است.
من کجا نشستهام؟! درست بالای فضای سبز بین دو خط.
ساختمانهای بلند، کوهپایه و آسمان خاکستری را میبینم که نمیتوان تغییر رنگش را از آلودگی هوا و ابر و مه تشخیص داد.
این بالا که مینشینم سرم سبک میشود. احساس دور بودن از آدم هارا دوست دارم.
پل میلرزد. کسی روی آن میدود. صدای قدمهای نزدیک و لرزش سنگین میشود. از گوشهی چشم چپ، کفشهایش را میبینم.
با فاصله کمتر از دو وجب کنارم مینشیند.
پسر بچهای با چند دستهگل نرگس. سرم را برمیگردانم.
صدای باز شدن پلاستیک آبنبات چوبیاش را میشنوم. به حرف میآید:« میخوای خودتو بکشی؟!».
یک تای ابرویم بالا رفته اما او نمیبیند؛ صورتم را برنمیگردانم. به پایین نگاه میکنم.دیدن ارتفاع از زاویهای که بخواهم آن را امتحان کنم، ترسناک به نظر میآید.
- جرأتش رو ندارم.
صدایم آنقدر آرام است که مطمعن نیستم شنیده باشد.
سرش را به سمتم برمیگرداند و با دهانی پر میگوید:« ولی ناراحتی!».
به آب نباتی که داخل لپش گذاشته و چوب سفیدش از دهانش بیرون مانده نگاه کرده و سرم را به نشانه تایید تکان میدهم.
چشمانش در نور رنگی بین سبز و عسلی است. مژههایش بلند و موهایش به حالت چتری روی پیشانیاش ریخته. سنش را کمتر از ده سال تخمین میزنم.
پاهایش را آویزان کرده و به جلو نگاه میکند:« کسی مُرده؟!».
به نقطهی مد نظرش خیره میشوم:« نه!».
آبنبات را با صدا از دهانش بیرون میآورد:« پس درست میشه».
اطمینان در صدایش موج میزند. پوز خندی زده و میپرسم:« مگه میدونی مشکلم چیه؟!».
آبنبات سبز رنگش را در نور خورشید تکان میدهد:« نه؛ ولی هرچیزی غیر از مرگ چاره داره». آبنبات را داخل لپش میگذارد و با تغییر صدای نسبی ادامه میدهد:« و هرچیزی که چاره داره؛ غصه نداره».
شاید در چهرهام مشخص نباشد اما دلم به این حرفش قرص میشود. باد ملایمی که میوزد عطر گلهای نرگسش را بلند میکند. خنک و دوست داشتنی!
نگاه خیرهام به دستهگلها، باعث میشود سرش را بچرخاند:« گل دوست داری؟!».
با لبخند تلخی جواب میدهم:« دوست داشتم از کسی هدیه بگیرم».
چوب آبنباتش را رها کرده و دستهگلها را در دستش جا به جا میکند:« خب... اگه دوست داری که...» دستهگل هارا به سمتم گرفته و ادامه میدهد:« همهش مال تو!».
لبخند مهربانی میزنم:« نه نه. منظورم این نبود».
آنها را در دستم جای میدهد:« هدیهس».
لبخندم عمیق شده و سرم را تکان میدهم:« من همین یدونه رو برمیدارم، باور کن کافیه».
اخمهایش را در هم میکشد. ادامه میدهم:« حداقل بذار پولشو بدم!».
صدایش جدی شده و نگاهش را از من میگیرد:« بهت یاد ندادن نباید وقتی هدیه میگیری دست تو جیبت کنی؟!».
میخندم و سرم را بین گلها پایین میآورم. عطرشان برایم آنقدر دلچسب شده که حس میکنم در ریهام جوانه میزنند.
با شنیدن صدایش سرم را بالا میآورم:« بیا آبجی». آبنبات چوبی قرمزی را به سمتم گرفته:« بخور».
از دستش میگیرم.
- مزه توت فرنگی میده. رنگت هم پریده، باعث میشه لبات قرمز بشه.
میخندم و بستهی دورش را باز میکنم. لبهای سبز رنگش را تکان میدهد:« برای پسرا، ی جورایی ضایع ست آبنبات قرمز بخورن». به لبهایش اشاره میکند:« انگار آرایش کردن!».
میخندد. میخندم.
دستش را روی زانویش میگذارد و بلند میشود:« خیلی زودتر از اون چیزی که باید از شر گلها خلاص شدم. برم».
- خیلی ازت ممنونم.
دستش را روی سینهاش میگذارد:« مخلصم».
پل میلرزد. دوان دوان دور میشود.
او دور اما؛ امید به زندگی به من نزدیک و نزدیک تر میشود.
#کتایون_آتاکیشیزاده
#توصیف_صحنه ?