کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۲ ماه پیشقوارهی تنت شدن؛ندیدی اما، قوارهی تنت شدم.وجب به وجب، خزیدم در تار و پود زندگیات.تا عمق جانت، دلم ریشه دواند.شدم بخشی از روزهایت، اندازه و بیکم و بیش؛ م…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۵ ماه پیشهرکس که خواهی بود..!این را برای تو مینویسم، هرکس که بودهای، هرکس که خواهی بود...
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۶ ماه پیشبازدمِ خستگیهاخستگی این روزها نفسی است در سینه حبس؛که حتی رمغی برای بازدمش در تن نیست... #کتایون_آتاکیشیزاده #لمس_دیوارهای_جهان•••تو از غم آب میشوی و ب…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱۰ ماه پیشیک تکه طلا!این اولین تجربه و احتمالا دردناک ترین تجربه من از خریدن طلا است.
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱۰ ماه پیشبه سپیدی ابرها...پایم روی زمین است؛ سرم داخل ابرها. پایم ادامه میدهد اما؛ از اینجا که منمچیزی دیده نمیشود. نه راه میبینم، نه چاه؛ نه مسیر جاده، نه خاکی.ت…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشمن به عنوان مربی مهدکودک...به چشمان سبز رنگ و ملتمسش نگاه کرده، سرم را به نشانهی منفی تکان داده و با آرامش میگویم:« بذار علیرضا آب بخوره؛ بعد بطری رو میده به شما».…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشلبخند گذر ایام....در کمد را باز کرده و به مانتوهایم نگاه میکنم. تعداد مانتوهای بهاریام کم است و از روی ناچاری یک سرمهای بلند را انتخاب میکنم. به یاد می…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشو خودمان را تا پایان امسال کشاندیم!خواستیم خودمان را به پایان ۱۴۰۲ برسانیم؛ و رساندیم! حکایت شروع و پایان ۳۶۵ روز؛ ارزشش را داشت؟
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشمن و برف روی مژههایم...وقت کم است اما آهسته قدم میدارم؛روی سنگفرشهای خیس دانشگاه، از دانشکدهی انسانی به سمت دانشکده فنی.بارش دانههای کوچک و لطیف برف را میب…
کتایون آتاکیشیزاده | Katayoon Atakishizadeh·۱ سال پیشحالا میشوم یک نفر...«یکی بگه من چیم خندهداره که این انقد میخنده». خم شده و بلندتر میخندم. قطار محکم ترمز کرده و من تقریبا در آغوشش جا میشوم. کنار دستیام ب…