میدانید ماجرا چیست...؟!
من نمیتوانم دلگیر شوم...
ناراحت میشوم ها... اما به دل نمیگیرم
من نمیتوانم قهر کنم...
یعنی زورم به طرف نمیرسد! با خودم قهر میکنم!
من نمیتوانم سرد رفتار کنم... یا نادیده بگیرم...
حتی اگر انسان مهمی نباشد ، برایش ارزش قائلم
نمیتوانم هنگام عصبانیت فریاد بکشم... اگر چینی دلش با فریاد من ترک بردارد من چه کنم...؟!
نمیتوانم بی تفاوت باشم وقتی کسی نگران است ، خودم را به بیخیالی بزنم
از انجام خیلی کارها عاجزم و نمیدانم دیگران چطور این کار را انجام میدهند...
من همیشه هستم... و این همیشگی بودن ، اولش برایشان جالب است
میگویند « چه دل مهربونی داری!» و از اینکه حواسم بهشان هست شاد میشوند
کمی که میگذرد اکثرا خسته میشوند...
تکراری میشوم برایشان
میدانی چیست؟! آنها از من و رفتارهایم سیر میشوند...!
با دل سیر می روند!
میروند...!
من اما اصلا نمیخواهم مانند خودم رفتار کنید...
من ساده شاد میشوم... یک «بهتری؟!» در یک عصر دلگیر پرسیدن که وقتتان را نمیگیرد
یا ماهی یک بار تصویر پیام صبح بخیر تان به جای پیام "Full charge " گوشی ، روی صفحه ام نقش ببندد هم مرا شاد میکند...
اصلا اگر این کار ها سخت است
اگر فراموشم میکنید
خب... من خودم را یادآوری میکنم
من پیام میدهم
من حالتان را میپرسم
شما فقط موقع حرف زدن با من ، مرا صدا کنید...
کافیست!
واقعا کافیست!
صدایم بزنید...
چه به اسم کوچک چه به یک لقب دلنشین و هرچند ساده...
من به صدا زدنم هم قانعم... •͡•
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده