آن روز جمعه ، ۸ ام شهریورماه سال ۱۳۹۸:
از دیشب با او قرار هایمان را گذاشته بودیم
قرار بود در جمعه های زندگیمان خبری از دلگرفتگی نباشد
قرار بود به شاد ترین وجه ممکن این جمعه هارا سپری کنیم
صبح از ساعت پنج وسایلمان را جمع کردیم و به سمت توچال رفتیم
چشمان هردومان از کم خوابی دیشب قرمز بود اما شوق در آن ها می درخشید
من از خاطرات کودکی ام تعریف میکردم و او میخندید و بین خنده هایش بریده بریده حرف میزد و من میخواستم دنیا درست همان جا تمام شود... بین خنده هایش!
حوالی ساعت هفت کناری نشستیم و بوی نان تازه و ساندویچ الویه ای که برای صبحانه مان درست کرده بود تازه یادمان انداخت چقدر گرسنه ایم
به هرمنظره زیبایی که میرسیدم دوربین را بیرون می آوردم و چهره زیبایش را درون آن قاب جا میدادم
خستگی از تمام حرکاتمان پیدا بود اما وقتی به پایین کوه رسیدیم ساعت تازه دوازده ظهر را نشان میداد و... خیلی مانده بود از آن جمعه دلگیر!
شیب زمین را با قدم هایمان همراهی کردیم و به سمت مقصدی نا معلوم کشیده میشدیم
بین راه یک گل فروشی کوچک بود
نمیدانم چگونه دستش را از دستم بیرون کشید و به سمت گلفروشی رفت و با دست پر برگشت... چندین شاخه گل نرگس!
لبخند شیطنت آمیزش چال گونه اش را به نمایش میگذاشت و مرا تسلیم میکرد
چند شاخه را به دستم داد و کنار گوشم زمزمه کرد :« بیا از دلگیری جمعه برای همه کم کنیم!»
به سمت خانمی که با کالسکه بچه مشغول حرکت بود رفت و با دیالوگی که به گوش من نمیرسید شاخه گلی را تقدیمش کرد و لبخند زن کافی بود تا بفهمم این کار جواب میدهد
برایم سخت بود اما قبل از آنکه بفهمم تمام گل های مان تمام شده بود و لبخندی عمیق و ناخواسته روی لب های هردومان نشسته بود
با دست به مغازه فلافل فروشی اشاره کرد
من هم گرسنه بودم اما... بعد از طی این مسیر طولانی فقط فلافل؟!
ساندویچش را به دستش دادم و مسیرمان را به سمت پارک رو به رو ادامه دادیم
روی نیمکتی بین درخت ها نشستیم
چند دقیقه بیشتر از نشستنمان نگذشته بود و هنوز یک نفس با خیال راحت نکشیده بودم که ایستاد و دستم را کشید و به سمت خیابان برد :« ی ذره غافل بشی ، دلگیری روز جمعه میشینه تو دلت»
قدم هایش را با دقت روی جدول کنار خیابان برمیداشت و هرگاه احساس لغزش میکرد دستم را محکم میفشرد و لبخند میزد
به ایستگاه اتوبوس که رسید از روی جدول پایین آمد و به محض رسیدن اتوبوس مرا همراه خودش سوار کرد
کوله اش را در آغوش گرفت و روی صندلی خالی کنارم نشست
حواسم پرت بیرون بود که هنگام تکان دادن دستم ، دست قفل شده اش مرا به خودم آورد
هندزفری را از داخل کوله اش درآورد و در گوش هردو مان گذاشت و آهنگ را باصدای بلند پخش کرد
چشمانش را بست و سرش را روی شانه ام گذاشت
تا ایستگاه اخر چشمانمان بسته و دلمان گرم بود...
پیاده شدن از اتوبوس مصادف بود با غروب خورشید... همان غروب دلگیر معروف!
رو به روی پاساژ معروفی پیاده شده بودیم
صدای گیتار از همانجا می آمد
چند نفر روی پله ها ایستاده بودند و میزدند و میخوانند
دستم را کشید و به سرعت از خیابان ردمان کرد
با ذوق نگاهشان میکرد مانند کودکی که پس از مدت ها به عروسک مورد علاقه اش رسیده باشد
جمعیت زیاد تر شده بود و پشت ما دو ردیف آدم ایستاده و مشغول تشویق بودند
نمیدانم از حس ، آن جرئت از کجا آمد اما من به سمت نزدیک ترین پسر جوان گیتاریست رفتم و او با شوق از پیشنهادم استقبال کرد
نگاه متعجب و گنگش را میان جمع نادیده گرفتم و با لبخند درحالی که میکروفون را به دهانم نزدیک میکردم نگاهش کردم
- بریم یک دو...
و گیتار زدن را شروع کردن
من مانده بودم و ریتم آهنگ مورد علاقه اش
نفس عمیقی کشیدم و با دیدن اشک شوقی که با شروع ریتم روی گونه اش چکید خواندن را آغاز کردم
تمام جمع برایمان دست میزندند و مرد ها هم خوانی میکردند و او نگاه پر عشقش را به نگاهم دوخته بود و اشک هایی که از شوق روی گونه اش می چکیدند را پاک نمیکرد
با تمام شدن آهنگ خودش را از میان جمعیت بیرون کشید و در آغوشم جای داد
با دیدن اولین تاکسی دستم را تکان دادم
روی صندلی عقب کنارش نشستم
خیلی از خانه دور بودیم و حدود یک ساعت طول میکشید تا به آنجا برسیم
آنقدر شیرین به خواب رفته بود که نمیتوانستم بیدارش کنم
در خانه را باز کردم و آرام او را در آغوش کشیدم و روی تخت گذاشتم
این اولین و بهترین جمعه زندگی مشترکمان بود...
و من مگر چه میخواستم جز دوباره تکرار این احساس؟! •͡•
#بهوقتدلگیریروزجمعه
#نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدم!
#غـریـق
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده