کلید را داخل در میچرخانم. در را باز کرده و کفشم را داخل جا کفشی میگذارم.
به خانهی کوچک و سوت و کور نگاه میکنم. چند قدم جلو رفته و کلید چراغ را فشار میدهم. نور مهتابی رنگ، هال را روشن میکند.
پایم را روی سنگ سرد خانه میگذارم؛ فرشها را برای شست و شو بردهاند. سرمای زمین از جورابم عبور میکند.
در مسیر آشپزخانه چند لیوان و کیسهی داروها را برمیدارم.
دستم را در سینک ظرفشویی شسته و لیوانها را همانطور رها میکنم.
صدای بسته شدن در ورودی را میشنوم.
در کتری را برداشته و آن را زیر شیر آب میبرم. صبر میکنم آب تا انتهای دیوارهی رسوب کرده بالا بیاید. حواسم پرت شده؛ کتری سنگین و دستانم خیس میشود. شیر آب را میبندم.
کتری را روی گاز گذاشته و زیرش را روشن میکنم. قوری را شسته و چند قاشق چای داخلش میریزم.
صدای اذان مغرب بلند میشود. به سمت اتاق خواب میروم و جهت قبله را از روی صندلی نماز حدس میزنم.
به آشپزخانه سر زده و چای را دم میکنم. سلفون روی سینی خرما و حلوا کنار میزنم.
زنگ آیفون به صدا در میآید. در را باز کرده و تا جلوی اوپن میآید؛ شال را که روی سرم میبیند در سکوت به سمت در برمیگردد.
پیشدستیها را از کابینت بالای سینک درمیآورم. سلام کرده و خوش آمد میگوید.
ایستاده و پیشدستیها را روی اوپن میگذارم:« سلام».
نگاهشان به روبان مشکی قاب عکس میافتد؛ فاتحه سر میدهند.
عسلیها را مقابلشان قرار داده و جلو میآید تا پیشدستیها را بردارد. با صدای آرام میگوید:« چای چی؟».
- چند دقیقه دیگه میریزم.
زنگ آیفون مجدد به صدا در میآید. خرما و حلوا را میگردانم. با مهمانان جدید سلام و احوالپرسی میکنم.
به آشپزخانه برمیگردم.
لیوانها را داخل سینی پایه دار میچینم. قوری بزرگ شیشهای را بلند کرده و رنگ میریزم.
وارد آشپزخانه شده تا در ریختن آب جوش کمک کند. لیوانها را یکی یکی زیر شیر کتری برده و داخل سینی میگذارد.
میچرخم تا لیوانهای داخل سینک را بشویم.
آستینم به لیوانی گیر میکند؛ میافتد. چای روی کابینت ریخته و از گوشهی آن سرازیر میشود.
بیحرکت به اتفاقِ افتاده نگاه میکنم. لیوان را صاف کرده و به سمت دستمال خم میشود:« اشکالی نداره».
دستمال را گرفته و زیر لب میگویم:« من تمیز میکنم».
با اکراه قبول کرده و سینی چای را بلند میکند.
لبم را میگزم. چشمانم جمع شده؛ اشکها جاری میشوند. دستم را روی دهانم را میگذارم. آرام روی موکت آشپزخانه مینشینم. به کابینت زیر سینک تکیه داده و چکیدن چای را از لبهی کابینت تا زمین دنبال میکنم.
تیر میکشد.
این درد تکراری نمیشود.
رد چای را کسی پاک خواهد کرد؛ رد اشکها را چه؟
#کتایون_آتاکیشیزاده
#آنچه_شبها_آشکار_میشود
#نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدم