ویرگول
ورودثبت نام
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

بانو در قسمت مردانه!

سرم را به شیشه‌ی خنک اتوبوس تکیه می‌دهم.
قطرات روی شیشه را نگاه می‌کنم که یکی پس از دیگری روی آن سر می‌خورند. گاهی به تنهایی؛ گاهی با ادغام شدن با قطره‌ای دیگر.
صدای قدم‌های دختری که سوار اتوبوس شده باعث می‌شود سرم را برگردانم.
دیدن یک دختر جوان نباید انقد تعجب برانگیز باشد؛ به شرط آنکه در قسمت مردانه سوار نشده و آن همه صندلی خالی را رها نکرده و بالا سر من نایستاده باشد. کار هرروزش است.
عجیب نیست که کسی ابراز نارضایتی نمی‌کند؛ یک دختر جوان و نسبتا زیبا، در قسمت مردانه! تماشایش هم می‌تواند جذاب باشد!
اما علاقه‌ای به این کار ندارم. برایش احساس خطر می‌کنم!
دست چپش را به میله‌ی عمودی اتوبوس گرفته و درست کنار صندلی خالی نزدیکم ایستاده.
کاپشن زرشکی رنگ و ماتی پوشیده و کوله‌اش را روی یک شانه انداخته. موهای مشکی‌اش را بدون احتساب چتری، زیر کلاه بافتنی مشکی رنگی جای داده.
تکیه‌ی سرم را از شیشه جدا کرده و به سمتش برمی‌گردم:« چرا نمی‌شینی؟!».
نگاهش را دورتا دور اتوبوس می‌چرخاند و دوباره به من نگاه می‌کند:« با منی؟!». صدایش ظریف و لطیف‌تر از سنی بود که حدس می‌زدم.
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان داده و به صندلی کنارم اشاره می‌کنم:« همه صندلی‌ها خالیه. چرا نمی‌شینی؟!».
کوله‌اش را به جلو هدایت و دستش را از میله جدا می‌کند. لبخند کمرنگی می‌زند. شاید هم پوزخند است. فاصله را رعایت کرده و لبه‌ی صندلی کنارم می‌نشیند. می‌خواهم بپرسم با این ترسی که دارد چرا سوار قسمت مردانه می‌شود؛ اما جلوی خودم را می‌گیرم.
چکمه‌هایش تمیز است. ذره‌ای گِل به آن نچسبیده؛ و این در حالی است که هوا بارانی و تمام خیابان‌ها را آب گرفته است.
به سمت او می‌نشینم و به پنجره‌ تکیه می‌دهم:« چرا هرروز سوار قسمت مردونه می‌شی؟!».
مژه‌های بلندش را باز و بسته کرده و در جواب دادن تعلل می‌کند:« خب..» سرش را به سمتم برمی‌گرداند:« تو چرا تو قسمت خانوم‌ها نشستی؟!». چهره‌اش سفید، ابروهایش برنداشته شده و لب‌هایش به سرخی می‌زند؛ کمرنگ!
نگاهی به دور و بر می‌اندازم و می‌خندم:« شوخی می‌کنی؟! تو اومدی تو قسمت ما!».
سرش را برگردانده و به صندلی‌ها نگاه می‌کند:« خب... اون صندلی رو می‌بینی؟! دو صندلی جلوتر از ما. ی خانوم پیر نشسته که ی عالمه کیسه خرید چیده زیر پاش». نگاه می‌کنم. نه در واقع نگاه نمی‌کنم! چیزی برای دیدن نیست؛ جز یک صندلی خالی!
ادامه می‌دهد:« موازی همون خانوم، ی خانوم کارمند دیگه نشسته؛ و ی بچه‌‌ی کوچیک رو بغل کرده».
می‌ایستم. دستی به چشمانم می‌کشم و... باز هم نمی‌بینم!
صدایم بالا می‌رود:« خنده دار نیست. چرا دستم می‌ندازی؟!».
دختر از جایش بلند می‌شود و دوباره دستش را به میله‌ی اتوبوس می‌گیرد:« حالا من بلند می‌شم تا خانومی که تو این ایستگاه سوار شده، جا برای نشستن داشته باشه».
می‌خندم. عصبی. بلند. با دست به راننده اشاره می‌کنم:« من نمی‌بینم. راننده چی؟!».
صدایش می‌زنم:« اقا؟! ببخشید. شما تو قسمت مردونه، خانومی رو به جز ایشون می‌بینید؟!».
مرد از داخل آینه نگاهم می‌کند و جوابی نمی‌دهد. عصبی می‌شوم. شالگردنم را شل می‌کنم تا راحت تر نفس بکشم.
دختر نگاهم می‌کند:« بهتره بیای کنار! این خانوم دوست نداره رو تنها صندلی خالی مختص به بانوان، کنار ی مرد بشینه!».
برعکس شده است نه؟! تا چند لحظه پیش من افکار نامربوطی نسبت به این دختر داشتم و حالا او انگ ناپاک بودن را به من چسبانده!
با احساس لجبازی روی صندلی نشسته و پا روی پایم می‌اندازم.
دختر خطاب به زنی که تصور می‌کرد گفت:« من متاسفم». مخاطبش را تغییر داد:« داری چی‌کار می‌کنی؟!».
نگاهش نمی‌کنم:« سر جام نشستم! این خانوم اگه خیلی ناراحته می‌تونه کنارم بشینه! تو قسمت مردونه!».
دختر می‌خندد. به خانم فرضی کنارش نگاه می‌کند و سرش را تکان می‌دهد:« نه نه این چه حرفیه». خنده‌ حرفش را قطع می‌کند:« نه اون نابینا نیست». نفس عمیق می‌کشد و ادامه می‌دهد:« البته که نیست».
دوباره به من نگاه می‌کند و با لحن جدی ادامه می‌دهد:« اون داره نفرینت می‌کنه! نمی‌خوای بلند شی؟!».
گیج و کلافه‌ام. به نظر نمی‌آید بازی خورده باشم. مثل انسان نابینا و ناشنوایی‌ام که هم می‌بیند هم می‌شنود! بلند می‌شوم‌.
دختر رو به فرد نامشخصی جواب می‌دهد:« نه ممنونم؛ نیازی ندارم».
شانه‌هایم را بالا می‌اندازم:« به چی؟!».
به کسی یا چیزی که نمی‌بینم اشاره می‌کند:« این خانوم دستفروش داره شال می‌فروشه؛ لازم داری؟!». جمله آخر را با تمسخر بیان می‌کند.
ادامه می‌دهد:« می‌خوای ی دونه برای خانومت بخر!».

اخم‌هایم را در هم می‌کشم:« خانومت! همون که قبل من، کنارت نشسته بود».
او یک احمق واقعی است:« کسی کنارم نشسته بود!». ادامه می‌دهد:« البته که نشسته بود! ی خانوم با کاپشن قرمز رنگ و موهای مشکی و کلاه بافتنی که به نظر میومد باهاش دعوات شده!».
پلک می‌زنم. سرم درد می‌کند. پلک زدنم طولانی می‌شود. چشمانم را باز می‌کنم. خانمی با مانتوی سبزرنگ جلویم ایستاده. پیرزنی کنارش با خشم نگاهم کرده و زیر لب ناسزا نثارم می‌کند.
نمی‌فهمم! :« اون خانومی که لباس قرمز پوشیده بود کجاست؟!». جواب می‌دهد:« خانومت؟! آره اون ی کاپشن سفیدرنگ پوشیده بود که به لطف شما به خون کشیده و شد..». نمی‌شنوم. هیچ چیز دیگری از حرف‌هایش نمی‌فهمم. زبری جسم سختی را در دستم حس می‌کنم. یک چاقوی خالی؟! یک چاقوی خونی!
چاقو را روی زمین می‌اندازم. این بار که بالا را نگاه می‌کنم زن و مردان زیادی را می‌بینم.
پلیسی که به سمتم می‌آید و چراغ قرمز و آبی ماشینی که داخل اتوبوس را روشن می‌کند.
زنی کمی آن طرف تر ضجه می‌زند:« خانومش نبود!». نفس عمیقی می‌کشد و به سینه‌اش ضربه می‌زند:« دخترم بود! پاره‌ی تنم بود!».

- #یک_اختلال_روانی
- #نامه‌ای‌که‌از‌میان‌مشتش‌بیرون‌کشیده‌ام
- #کتایون_آتاکیشی‌زاده

اختلال روانیکتایون آتاکیشی‌زادهغریقنویسندگینامه‌ای که از میان مشتش بیرون کشیدم
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید