به پشتی صندلیِ آن طرف میز تکیه داده؛
سرش را به سمت چپ کج کرده؛
در حالی که به زمین خیره شده و با دستانش بازی میکند،
با لحنی که مشخص است هیجان ملیحی زیر پوستش جریان دارد،
به حرف میآید:« میدونی؟ خیلی قشنگه... مثلا داری ظرف میشوری، یهو یادت میاد ی کاری کرده که دلت رفته».
لبخندش عمیق و دندانهایش نمایان میشود:« بعد ذوق میکنی».
آینهاش شده و سرم را مانند خودش و با اغراق بیشتری کج میکنم:« مثل الان؟».
نگاهم کرده و صاف مینشیند. هردو بلند میخندیم.
به دوستِ از دست رفتهام نگاه میکنم؛
به خندهای که آرام محو شده،
و شوق ریشهدار نگاهش... .
#کتایون_آتاکیشیزاده
مجموعه داستانهای کوتاه:
#نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدم