پشت پنجرهای که قطرات باران رویش را لک کردهاند ایستادهام.
کمی لایش را باز و هوای تازه را به اتاق دلگیرم دعوت میکنم.
آن طرف خیابان، درست از ساختمان نوساز رو به رو،
مردی کت و شلوار به تن بیرون میآید.
نور چراغهای درِ ورودی، نبود نور مهتاب را کمرنگ میکند و میتوانم لبخند چهرهاش را واضح ببینم.
دختر بچه کوچکی را در آغوش گرفتهاست.
دختر با یک سارافون صورتی رنگ و جوراب شلواری سفید، سرش را روی شانهی مرد گذاشته و تکان نخوردنش نشان دهنده خوابی عمیق است.
خانم قد بلندی که کمی بعد متوجه پاشنهی کفشهایش میشوم پشت سر مرد بیرون آمده و در سالن را میبندد.
دو جسم کوچک مشکی را در دست گرفته است؛ کفش! احتمال میدهم کفش همان فرشتهی کوچکی باشد که در آغوش پدرش به خواب رفته است.
صدای باز شدن قفل ماشین را میشنوم.
زن در عقب را باز میکند و کفشهارا پایین میگذارد.
روسری مجلسیاش را در مشکی شیشه مرتب کرده و به سمت همسرش برمیگردد.
دستانش را که با ملایمت به سر فرزندش نزدیک میکند میبینم.
دو گلِسر کوچک از موهایش در میآورد.
مرد دختر را روی صندلی عقب ماشین دراز میکند و در را طوری که پاهایش در امان باشد میبندد.
زن قبل از سوار شدن سرش را بلند میکند و به پنجرهای در طبقهی آخر ساختمانی که از آن بیرون آمده بود، نگاه میکند.
زاویهی دست تکان دادنش را دنبال میکنم و زن و شوهر دیگری را پشت پنجرهی مدنظر میبینم.
کمی پرده را کنار زده و از راه دور مهمانهایشان را بدرقه میکنند.
صدای روشن شدن ماشین مصادف میشود با بستن در؛
به حالت عادی برگشتن پردههای کنار رفته؛
و بازگشت سکوت به کوچهی تاریک.
#کتایون_آتاکیشیزاده
#توصیف_صحنه?
https://t.me/+himj5BjJLHc1Mzhk