از روی جلد کتاب بلند شد و سعی کرد قانعش کند:
ببین دلی! ما فقط ساخته ذهن نویسنده ایم! حقیقت نداریم!
قدم هایش را به سمت پایین صفحه تند کرد و کنار نام نویسنده ایستاد :
نگاه کن! اون مارو خلق و به دنیا معرفی کرده!
دلارام چشمان خیسش را باز کرد و نگاه سرخش را متین دوخت
چانه لرزانش مانع حرف زدنش میشدند و افکار بیهوده ای که در سرش میچرخیدند آرام از چشمانش سرازیر میشدند
تمام توانش را جمع کرد و ایستاد
دست متین را گرفت و جلد کتاب پایین پرید
صفحه اول کتاب را باز کرد و از روی فهرست ، صفحه مورد نظرش را پیدا کرد
قدم هایش را جوری که جوهر کاغذ ، به پایش نخورد برمیداشت و صفحات را طی میکرد
به صفحه مورد نظر که رسید از حرکت ایستاد
با دقت صفحه را خواند و نگاه ترش را به متین دوخت
دستی روی گردنش کشید تا راه نفسی را از بین بغضش باز کند و با صدای گرفته ای در حالی که به خط پنجم اشاره میکرد رو به متین گفت:
ببین! اینجا رو نگاه کن! اینجا عروسی کردیم!
دو خط پایین تر رفت و کنارش ایستاد: نگاه کن! این توصیف ماشین عروسمونه! صفحه بعد توصیف لحظه عقده!
به بالای صفحه اشاره کرد: من اونجا لباس عروس پوشیده بودم متین!
به هق هق افتاده بود و حرف هایش نا مفهوم بود
متین آرام به او نزدیک شد و شانه های لرزانش را در آغوش کشید
زیر گوشش "آروم باش" را زمزمه کرد
دلارام سرش را بالا آورد و یک قدم به عقب برداشت و کمی صدایش را بالا برد :« آروم باشم؟!! من روایت هشتاد سال زندگی عاشقانه رو کنار تو خوندم و ثانیه به ثانیه رو لمس کردم و الان بهم میگی من و تو و زندگیمون چیزی جز توهم نویسنده نبودیم؟!!»
و دوباره به هق هق افتاد
متین قدمی به سمتش برداشت و با بیرون آوردن دستمالی از جیبش اشک هایش را پاک کرد :« نمیگی اینجوری گریه میکنی من دق میکنم؟!»
دستی روی موهای دلارام کشید و
با دیدن سکوتش ادامه داد :« کی گفته شما واقعی نیستی؟! واقعی تر از تو و عشقی که تو دلم کاشتی ، چیزی نیست! »
دلارام برای حفظ اشک ها در کاسه چشمانش تلاش میکرد و ادامه حرف هایش را میشنید :« اگه بقیه فکر میکنن ما داستانیم... اونا عشق بین مارو تجربه نکردن! پس بهشون حق بده... »
گرد و خاکی که در هوا پیچید باعث به سرفه افتادنشان شد و حرف بینشان نصفه باقی ماند
دلارام به جای خالی کتاب کنارشان اشاره کرد :« یکی اومده اینجا... ببین! اون کتاب ماهِ من رو از تو قفسه برداشته »
متین سرش را به نشانه تایید تکان داد :« حسابی خاک گرفته بود! »
روی همان صفحه نشست و پاهایش را آویزان کرد
منظره رو به رویش یک کتابخانه بسیار بزرگ و متروک بود که این روزها کمتر کسی به آنجا سر میزد و اگر هم کسی مسیرش به آن قفسه می افتاد یک کتاب تاریخ ادبیات را انتخاب میکرد نه یک عشق عمیق بین یک زوج جوان!
با دست به کنارش اشاره کرد:« بشین»
دلارام کنار متین نشست و با آویزان کردن پاهایش دامنش را روی پایش صاف کرد
سرش را روی شانه متین گذاشت و نفس عمیقی کشید و عطر تلخش را مهمان ریه هایش کرد
متین در حالی که با یک دست از افتادن دلی محافظت میکرد گفت :« مهم نیست که بقیه مارو فراموش کرده باشن و خاک گرفته باشیم یا قدیمی شده باشیم... مهم اینکه ماجرای منو تو سال ها پیش نوشته شده و چیزی نمیتونه مارو از هم جدا کنه...! »
به چشمان بسته و غرق در آرامش دلارام نگاه کرد :« مهم اینکه من هنوز میتونم از عشق دستت رو ببوسم و خداروشکر کنم که با تو برای یک لحظه به اندازه یک عمر تو این کتاب حبس شدم...»
و با لبخند عمیقی ادامه داد :« و هیچ چیز نمیتونه مارو از هم جدا کنه...»
پاییز ۱۴۸۰
#توصیف_صحنه?✨
#کمی_متفاوت_تر!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده