آستین های سوییشرت سورمه ای رنگم را تا نک انگشتانم کشیدم تا هنگام حلقه کردن دستم دور زنجیر تاب ، سرمای زمستان آزارم ندهد...
همانطور که با جا به جا کردن نک پا تا پنجه پایم روی زمین کمی تاب را حرکت میدادم برای بار چندم پارک را از نظر گذراندم
نیمکت های خالی
درخت های خالی از برگ و زمین پوشیده از برف و دو رد پای متفاوت ... یکی که به تاب ختم میشد و دیگری... انتها نداشت
نگاهی به صفحه موبایل روی پایم انداختم که ساعت ۱۷ را نشان میداد..چقدر دنیا بدون او نمیگذشت!
آسمان ابری بود و دانه های برف در سکوت روی زمین به یکدیگر می پیوستند
نمیدانم چقدر در آن جا نشسته بودم که دیگر سرما را حس نمیکردم...
چشمانم از سوز زمستان میسوختند و مطمعن بودم اشک هایی که روانه گونه ام میشدند حاصل دلتنگی نبودند...
لب های ترک خورده و خشک شده ام را تر کردم و برای جلوگیری از ریزش اشک هایم با چشمان بسته سرم را به سمت عقب بردم و با نفس عمیقی هوای سرد را به ریه هایم کشیدم...
سرد ، سوزاننده و... تلخ؟!
عطر خنک تلخ؟!
چیزی جا گذاشته بود؟! چرا برگشت؟!
دیدن دوباره اش را با دنیا عوض نمیکردم
فقط میترسیدم باز کردن چشمانم مصادف شود با نبودنش... و بوی عطرش چیزی جز خیال نبوده باشد...
کاش حرفی میزد تا جرات باز کردن چشمانم را داشته باشم
چند ثانیه در انتظار گذشت؟! نمیدانم اما گرمای حضورش را احساس میکردم
حرکت کلاه گرم سوییشرتم را به سمت پیشانی ام حس کردم که مانع ریزش برف روی موهایم میشد
چشمانم را باز کردم و با جدا کردن دست هایم از تاب به سمتش چرخیدم
با گزیدن لب از لرزیدن چانه ام جلوگیری کردم
میخواستم بگویم با برگشتن جان دوباره به من داده ای
میخواستم بگویم اگر نمی آمدی شاید این آخرین نفسی بود که بدون عطر تو میکشیدم
میخواستم اشک هایم را روانه صورتم کنم و بگویم در همین چند ساعت نبودنش چقدر دلتنگ بودم
کاش میتوانستم بگویم تمام پول دنیا فدای یک تار مویت... دنیا ارزش جدایی مارا ندارد... کاش نمیگذاشتم بروی
چشمانش سرخ و مژه هایش تر بودند
دستانش را در جیبش گذاشته بود و به میله تاب تکیه داده بود
نگاهم نمیکرد
- چیزی جا گذاشتی؟!
- دلیل نفس کشیدنمو..
نشد بدون تو برم... حتی تا انتهای کوچه دلی.. نشد بدون تو...
توصیف صحنه
نویسنده: کتایون آتاکیشیزاده