در دلم رخت میشورند؛
گویا کسی یک کوه لباس را کنار نهر نگرانی دلم گذاشته و چنگ میزند.
در جایم بند نمیشوم.
میایستم.
قدم میزنم.
پاهایم سست میشوند.
انگار حسی که در دلم میجوشید سرازیر شده باشد.
مینشینم.
به دیوار تکیه میدهم.
تپش قلب مرا به دیوار میخکوب میکند.
گوشی را باز و بسته و کرده و تمام برنامهها را چک میکنم.
همچنان نمیدانم این اضطراب که نشأت گرفته از هیچ چیز است؛ چگونه میخواهد خودش را به یک چیز تبدیل کند؟
#کتایون_آتاکیشیزاده
#آنچه_شبها_آشکار_میشود