چیزایی که طولانی بشن همین میشن...
تو قرار بود از کنارم رد بشی و این رد شدن طولانی شد و منم همراهت اومدم...
قرار بود کوچه رو قدم بزنیم و طولانی شد و شد قدم زدن شهر...
قرار بود باهات دست بدم و طولانی شد و شد گرفتن دست هات...
قرار بود بری اما برگردی و اون رفتن اونقدر طولانی شد که برنگشتی...
قرار بود عطر پیراهنت رو عمیق به ریه هام بکشم و اون نفس اونقدر عمیق در سینم حبس شد که دیگه بالا نیومد...
•••
اون منو با خودش اشتباه گرفته بود...
من که نمیدونستم میاد که بره...
فکر میکردم می مونه...
ولی مسافر بود...
ی چمدون کوچک داشت...
اونقدر کوچک که من توش جا نمیشدم...
دنیا هم کوچک بود..
برای من و اون همزمان کنار هم جا نداشت...
تنهام گذاشت... •͡•