کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

سکانس دوست داشتنی :)

در اتاق را باز کرده و بوی عطر مردانه مشامم را پر می‌کند.
نگاهشان کرده و عمیق لبخند می‌زنم:« اسفند دود کنم بوش رو لباستون می‌مونه؟».
بابا در حالی که کتش را جلوی آینه مرتب می‌کند جواب می‌دهد:« آخه دوتا پیرزن پیرمرد اسفند دود کردن دارن؟».
«بله‌»ی کش داری می‌‌گویم و چند ضربه به عسلی کنار تخت می‌زنم:« ماشاالله».

به سمت آشپزخانه می‌روم. اسفند دود کن را روی گاز گذاشته و زیرش را روشن می‌کنم.
سکانس اولیه‌ی کارتون پیترپن و تینکربل برایم تداعی می‌شود.
دوربین، پرده‌های روشن پنجره‌ی یک اتاق را نشان می‌دهد.
سایه‌ی مادری که موهایش را شانه می‌زند و صدای پدری که سراغ لباس‌هایش را می‌گیرد.
بچه‌ها را به سمت تخت خواب بدرقه کرده و به مهمانی می‌روند.
رنگ میله‌ی فلزی به سرخی درآمده؛ آن را داخل ظرف فرو برده؛ عطر اسفند بلند شده؛ آن را روی سینی گرفته و دور سرشان می‌گردانم.

جلوی در ایستاده و تصدق بابا می‌روم. دستانش را باز کرده و مرا در آغوشش جای می‌دهد.
از او فاصله گرفته و با شیطنت می‌پرسم:« گفتین اون پول‌های هدیه‌ی عروس که گذاشتین تو پاکت؛ تو کدوم جیبتونه؟».
بابا می‌خندد و با چند ثانیه تاخیر صدای خنده‌ی مامان از اتاق بلند می‌شود.
در را باز کرده و بیرون می‌رود. می‌خواهم از زیر قرآن ردش کنم که مانع می‌شود:« تو ماشین داریم».
پیشانی‌ام را بوسیده و دکمه‌ی آسانسور را فشار می‌دهد.
هوای سرد وارد خانه شده و باعث می‌شود در را ببندم.

مامان را می‌بینم که با عجله آخرین وسایلش را داخل کیف می‌ریزد. به موهایش نگاه می‌کنم که هنر دست خودم است.
جلوی در، آخرین سفارش‌ها را راجع به شام امشب می‌کند.
کتش را دستش می‌دهم و صبر می‌کنم تصویرش در انتهای پاگرد از دید خارج شود؛ نه برای مسافت و بُرد نگاهم؛ بلکه توسط لایه‌ی نازک اشک.


#کتایون_آتاکیشی‌زاده
#لمس_دیوارهای_جهان

نویسندگی
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید