مور مور میشوم.
دلم برای کسانی که عزیزانی را از دست دادهاند شور میزند؛ برای کسانی که ندیدهام، به آنها نزدیک نیستم، اما غم این روزهایشان تمام وجودم را فرا گرفته.
عادت نداشتم در مسائل سیاسی اظهار نظر کنم. این مورد که سیاسی نیست؟ هست؟ این یک مسئلهی عاطفی است.
احساساتم برانگیخته شدهاند.
عزای عمومی که اعلام کردن ندارد... دارد؟
کسی هست با شنیدن این خبر دلش نشکسته باشد؟ کسی هست که از درون عزای ۸۰۰ نفر را در دل نگرفته باشد؟...
آن ۸۰۰ نفر میتوانست من باشد، تو باشی... ما!
مایی که دستمان هم مانند دیوارمان، از همه جا و همه چیز کوتاه است.
میتوانست تک تک عزیزان من باشد. عزیزانی که از دست دادن دور ترینشان هم تا مدتها مرا سیاهپوش کند، شوق زندگی را از من بگیرد و نبودنشان تا ابد برایم هضم نشود.
میتوانست کوچکترین کودک خانوادهام باشد. کسی که عطر گردنش مرا به زندگی باز میگرداند... اگر او را از دست میدادم چطور میتوانستم زنده بمانم؟ اگر نزدیک ترین رفیقم را از دست میدادم؟ مادرم، پدرم، دور و نزدیک ترین آشناهای زندگیام... یک داغ مرا میکشت!
وقتی در مقابل این اتفاقات سکوت میکنم، دچار فقدانِ منِ آرمانی میشوم!
پایهی سوگواری، فقدان است!
سوگوارم.
اول برای چند هزار نفر...
و بعد برای خودِ ناتوانم! منِ آرمانی! منی که آسوده در گوشهی دیگر دنیا زنده ماندهام. منی که داغ چند هزار نفر نه تنها در این سالها مرا نکشته، بلکه زبانم را هم باز نکرده.
پ.ن: در تمام طول زندگی هرگز پستی راجع به جنگ و مسائلی از این قبیل ننوشتهام؛ هرگز پستی را به فاصله یکی دو روزه از پست قبلی منتشر نکردهام... این یک تجربهی جدید از جنونی است که سکوت مرا شکسته. از منی لبریز! منی فراتر از چهارچوبهای همیشگی و نظامهای ارزشی. منی که با دشواری تمام، اولین بار است حرف زدن را به سکوت ترجیح دادهام.