.
«شهید بهشتی؛ مسافرتی که قصد تغییر مسیر به سمت...».
بار زیادی از جمعیت مترو خالی میشود. میله را رها کرده و روی آخرین صندلی، نزدیک به واگن آقایان مینشینم.
کولهام را روی پاهایم میگذارم و چنان محکم در آغوش میکشم گویا این دستفروشان تضمینی برای دزدیدن کتاب و جزوهها هستند.
میخواهم چشمانم را روی هم بذارم اما صدایی باعث بیدار شدن حس کنجکاویام میشود.
سرم را دور تا دور واگن میچرخانم. دختری رو به رویم نشسته. به دیوار شیشهای تکیه داده. با دستمالی ریش ریش شده در دستش بازی میکند. صدایش شبیه به ناله بود اما به گریه تبدیل شده است.
شال روی سرش عقب رفته و موهای پریشان و شانهنشدهی بلندش روی صورتش ریخته است.
صدای گریهاش به گوش همه رسیده. دستفروشان وارد واگنهای دیگر میشوند. خانم پیری که کنارش نشسته، کمی فاصله میگیرد. نگاه متعجب همه به سمت اوست.
آنقدر عمیق و از ته دل اشک میریزد که دلم میلرزد. دلم برایش میسوزد. کاش میشد در ایستگاه بعد از این قطار خارج شوم.
صدایش بلند تر شده و آقایان هم در سکوت به صدای گریهاش گوش میدهند.
شانههایش میلرزند. کف صندلهایش را روی زمین فشار میدهد. زانوهایش به سمت داخل است و آرنجش را روی پاهایش نگه داشته و دستمال را به رشتههای ریز و تنیده در هم درآورده است.
دلم میخواهد دست روی شانهاش بگذارم یا حداقل در آغوش بگیرمش اما کسی که این چنین بلند و بیپروا در این مکان عمومی گریه میکند؛ چیزی برای از دست دادن ندارد.
حالم عوض میشود. دیگر کولهام را در آغوش نمیفشارم. صدای گریهی کودکانهای از واگن کناری میشنوم. دختر بچهای کم و سن و سال در حالی که در آغوش مادرش، زیر چادر پنهان شده است؛ گریه میکند.
چهرهی همه غمگین است. سکوت تمام قطار را فرا گرفته است. حتی دستفروشان تقلایی برای صحبت نمیکنند.
«میرزای شیرازی».
درها باز شده و دستفروشان پیاده میشوند. تا چند لحظه پیش میخواستم از این واگن فرار کنم اما انگار دیگر انگیزهای برای خروج نیست.
درها بسته میشوند؛ «ایستگاه بعد، میدان جهاد».
دختر به نفس نفس میافتد؛ هق هق میکند. اشک خانم پیری که کنارش نشسته سرازیر میشود. کسی کمی آن طرف تر، دست روی صورتش میگذارد.
دختر جوانی دستمال را به چشمهایش نزدیک میکند.
چیزی در دلم میجوشد و سر یک زخم قدیمی را باز میکند.
گویا مرگ کسی را به چشم میبیند که چنان بی وقفه ضجه میزند.
چشمانم پر و تصویر رو به رویم تار میشود. با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم. سرم را برمیگردانم. هیچ کس مشغول کار با تلفن همراه یا مطالعهی کتاب نیست. کسی حتی به دختر گریان نگاه نمیکند. نگاه ها به زمین دوخته شده و گویا هیچ کس حواسش به مسیر نیست.
واگن آقایان را نگاه میکنم. مردانی که سرشان را به دیوار کنار یا پشت سر تکیه دادهاند و در سکوت چشمانشان را بستهاند.
تعداد کمی از آنها بغضشان را شکسته و به اشکهایشان اجازهی جاری شدن دادهاند.
گویا گریههای این دختر؛ هیپنوتیزمی است برای غرق کردن انسانها در درد و خاطرات زجرآور.
«میدان ولیعصر؛ کسانی که قصد ادامه مسیر...».
پاهایم یاری نمیکنند. در را نمیبینم. با مقنعه اشکهایم را پاک میکنم. هیچ کس پیاده یا سوار نمیشود.
بلند میشوم و با تکان سریع حرکت قطار روی زمین افتم. « ایستگاه بعد، تئاتر شهر».
کسی برای کمک، حتی نیم خیز هم نمیشود.
کولهام را دوباره روی صندلی گذاشته و با گرفتن میله، میایستم.
به سمت دختر میروم. آنقدر بیجان اشک ریخته است که چیزی نمانده روی زمین بیفتد.
جلویش خم میشوم. عطر زنانهی شیرینش مشامم را پر میکند.
موهایش را کنار میزنم؛ موهای بلند و گره خوردهی رنگ شدهاش را. خط چشم و ریمل پخش شدهاش تا پایین گونهاش جاری شده. لبهایش سرخ و ترک خوردهاند؛ پوست لبش را کنده. چشمانش را بسته و تلاشی برای کنار زدنم نمیکند.
دندانهایش را بهم فشار میدهد. چیزی داخل دهانش است. بند دلم پاره میشود. شانهاش را تکان میدهم:« بنداز بیرون اون چیزی رو که تو دهنته!». واکنشی نشان نمیدهد.
بلند تر میپرسم:« چی تو دهنته؟!». دیگر اشک روی صورتم جاری نیست و فریاد میزنم:« بندازش بیرون!».
دست راستم را بلند میکنم و سیلی محکمی روی صورتش فرود میآید و سرش به سمت چپ میچرخد و چیزی از دهانش بیرون میافتد.
سیانور!
#کتایون_آتاکیشیزاده
#نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدهام