
من اسیر مجسمه ای شده ام که از تو به جا مانده است
مدفون خاطرات و مغلوبِ ترک کردن است...
برای فراموش کردنت
عکس هارا ، فیلم ها و یادگاری هارا از بین برده است
تار سفید موهایش را با رنگ می پوشاند
خطوط صورتش را با آرایش محو میکند
چین و چروک دست هایش را قایم میکند
قلبش را چه کار کند؟!
صدای قدم زدن روی خرده شیشه های دلش را در سکوت شب چگونه پنهان کند؟!
از حبس ابدی که در خاطراتت خورده است با کدام وثیقه آزاد شود...؟!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
•••
تو درون من به خاک سپرده شدی...
تو و تمام خاطراتت...
قرار بود مرگت مرا آرام کند...
با تمام وجود میخواهم از تو دور باشم...
چشمانم را میبندم تا تصویرت ، دلم را از خود بی خود نکند
دستانم را از تو دور نگه میدارم
نفس عمیق نمیکشم مبادا عطرت در سینه ام حبس شود و بازدمی در کار نباشد
گوش هایم را میگیرم تا صدایت مرا در دام نیندازد
دلم را چه کنم... که حس میکند تو را با روشی که در حواس پنج گانه نیست...؟!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
•••
فکر میکردم میتوانم خودم را کنترل کنم اما دیدی؟!
دیدی با وجود تمام مقاومت هایم ،همرنگ جماعت شده ام؟!
ناخواسته گرهخورده ام به پیچ و تاب موهایت...
مانند تمام عاشق ها دلتنگ شده ام برای منحنی لب هایت هنگام لبخند زدن و بریده بریده حرف زدنت هنگام خندیدن...
دیدی همرنگ جماعت تنها شده ام...؟!
دیدی؟!
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده