کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

من به عنوان مربی مهدکودک...


به چشمان سبز رنگ و ملتمسش نگاه کرده، سرم را به نشانه‌ی منفی تکان داده و با آرامش می‌گویم:« بذار علیرضا آب بخوره؛ بعد بطری رو می‌ده به شما».
صدای گریه‌اش آرام شده اما قطع نه. موهای دم‌موشی شده‌اش را پشت گوشش زده و با چشمان اشک‌آلود به برادر بزرگ‌ترش نگاه می‌کند.
نگاهم را به سمت عینک طبی و بند‌دار پلاستیکی علیرضا برمی‌گردانم:« خب علیرضا، حالا بده به خواهرت».
نی بطری را از دهانش بیرون آورده و آن را روی میز جلوی آیه می‌گذارد.
آیه دستان تپلی‌ و سفیدش را دور بطری حلقه کرده و آن را به سمت دهانش می‌برد.
مربی دیگری وارد اتاق شده و با نگاه به مژه‌های تر و باغ سبز باران خورده‌ی آیه می‌پرسد:« باز این دختر کوچولو برای داداش قلدری کرده؟».
سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان داده که ادامه می‌دهد:« این بار به مامان و باباشون می‌گم ی بطری دیگه براشون بخرن؛ هربار یکیشون آب می‌خوره اون یکی دلش می‌خواد».
صدای علیرضا باعث می شود نگاهم را از آن قمقمه‌ی آبی‌رنگ بردارم. کلمات عربی را پشت سر هم ردیف کرده و با دو انگشتش پول را نشون می‌دهد.
از لغات عربی چیزی متوجه نشدم:« بابا پول دستش نیست؟».
سرش را به نشانه تأیید تکان داده و دوباره تکرار می‌کند.
دلم می‌ریزد؛ غمگین می‌شوم؛ نه از نبود پول، از آگاهی یک کودک چهارساله نسبت به آن‌.
از پشت میز بلند شده و صندلی را به جای اولیه‌اش هدایت می‌کنم:« اشکال نداره عزیزم. اصلا نیازی به قمقمه جدید نیست؛ فقط باید یاد بگیرید باهم استفاده کنید».
تکه‌ی دیگری از کیک را داخل دهانش گذاشته و اجازه می‌گیرد تا برای دور انداختن پوست آن، به آشپزخانه برود.
ساعت را نگاه کرده و خطاب به همگی می‌گویم کم کم خوراکی‌هایشان را جمع کنند تا کارمان را شروع کنیم.
صدای بلند و کمی بم آراد توجهم را جلب می‌‌کند:« ما... هنوز...‌ نخوردیم...». با مکث صحبت می‌کند. سه‌ساله‌است؛ شاید هم کمتر.
به کیسه‌ی پر از پفیلای‌ در دستش نگاه می‌کنم که هنوز گره‌اش باز نشده. روی میز هم ی ظرف پر از میوه قرار دارد که شاید دو یا سه عدد گیلاس از آن کم شده باشد.
- ااا آقا آراد؟ نیم ساعت گذشته؛ چرا هیچی نخوردی؟
خواهرش به آرامی دو زردآلو از داخل ظرف خودش به ظرف آراد هدایت می‌کند:« آراد اینا رو هم بخور».
به دو دسته‌ی بلند موهای بافته شده‌اش نگاه می‌کنم:« شما هم نخوردی؟». لب‌هایش آویزان می‌کند:« آخه من دوست ندارم».
مربی دیگری وارد اتاق شده و دو مرتبه دست می‌زند:« خب بچه‌ها جمع کنید می‌خوام دفترها رو براتون بیارم».
آراد در ظرفش را گذاشته و آن را داخل کیف می‌گذارد اما خواهرش با چشمانی بغض‌آلود نگاهم می‌کند.
کنار صندلی‌اش زانو زده و به مژه‌های بلندش خیره می‌شوم:« گرسنته عزیزم؟».
- نه
صدایش می‌لرزد. می‌پرسم:« می‌خوای بخوری بقیه‌اش رو؟».
سرش را به نشانه مثبت تکان می‌دهد. بلند می‌شوم. صدایم می‌زند:« تیچر؟». و کمی کلمات را می‌کِشَد:« آخه اگه نخورم، مامانی ناراحت می‌شه، بعد دیگه منو نمیاره اینجا».
نفسی «آه» مانند کشیده و سرش را به آرامی نوازش می‌کنم:« باشه عزیزم، ی ذره دیگه بخور بعد بیا پیشمون».
تند تند پفیلاها را داخل دهانش می‌گذارد که به سمتش خم می‌شوم:« عجله نکن، آروم بخور ما صبر می‌کنیم تا بیای».
رو به مربی دیگر طوری که مطمئن باشم بچه‌ها لب‌خوانی نمی‌کنند می‌گویم:« مامانش دعواشون می‌کنه؛ این بچه واقعا به خاطر قضیه اضطراب داره».
مربی اشاره می‌کند که این ماجرا را با مدیر مطرح خواهد کرد.
دختری با سارافون زرد رنگ از کلاس دیگری وارد می‌شود:« تیچر، لباسم رو دیدین؟».
چشمانم می‌درخشد:« ای وای... چه لباس قشنگی!».
دامنش را کمی بالاتر می‌آورد:« مامانم خریده».
دستم را پشت شانه‌هایش می‌گذارم و با هم به سمت در می‌رویم:« دست مامان درد نکنه، خیلی بهت میاد عزیزم».
او به سمت کلاس خودشان رفته و من در را پشت سرش می‌بندم.

#کتایون_آتاکیشی‌زاده
#لمس_دیوارهای_جهان

مربیمهدکودک
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید