ویرگول
ورودثبت نام
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadehنوشته‌ها باریکه‌‌ی کوچکی از مخلوقات من‌اند!
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

هنوز دوستت دارم...

صدای مهربانش در گوشم می پیچد :« جانم پسرم؟!»
دستی بین موهای باران خورده ام میکشم و خوشحال از اینکه که در این وقت شب بیدار است جواب میدهم:« سلام مامان جان... درو باز میکنید؟!»
چند ثانیه طول کشید تا تصویر محوش را پشت پنجره پذیرایی دیدم ، با صدای آرام و نگرانش گفت :« وای تو این بارون اومدی اینجا؟!» و صدای باز شدن در حرفش را تمام کرد
قسمت جلوی در با چراغ کوچکی روشن شده بود و باقی قسمت های خانه در تاریکی و سکوت غرق شده بودند
مامان ملیحه کیف گیتارم را گرفت و به در تکیه داد
کاپشن چرم مشکی ام روی جا لباسی آویزان کردم و محترمانه از دعوت مامان ملیحه برای ایستادن کنار بخاری صرفه نظر کردم و در حالی که سعی میکردم دلارام را در تاریکی پیدا کنم گفتم :« میشه دلارام رو صدا کنید؟!»
می‌دانستم بعد از آن بحث به خانه نمی‌رود...
کیفش را در ماشین جا گذاشته بود
کلید نداشت
مسیر خانه هم خیلی دور بود
و تلفنش را داخل کیفش جا گذاشته بود
حتی اگر هیچ کدام از این مشکلات نبود ، بازهم دلارام حق داشت بخواهد دور باشد...
در حقش بد کرده بودم!
موهای رنگ شده و کوتاه طلایی رنگش را که ریشه های سفیدش معلوم شده بودند از جلوی چشمان خسته اش کنار زد:« دلارام خوابه پسرم »
بغض گلویم را گرفت
چطور اجازه دادم با حال بد بخوابد؟!
به سمت ساعت برگشتم و با دیدن عقربه ها که ساعت یک و نیم را نشان میدادند با شرمندگی دستی داخل موهایم کشیدم و رو به ملیحه خانم گفتم :« شرمندتون شدم...»
روی سکوی کنار در نشست و دامن بلند گلدارش را روی پاهایش مرتب کرد :« این چه حرفیه... این بحث ها بین زن و شوهر ها پیش میاد...»
پیش میاد؟! دلشکستن پیش آمد نبود... دل شکستن کسی که تمام احساسات پاکش را تقدیمم کرده بود حماقت بود! نه پیش آمد!
به اتاق نشیمن اشاره کرد:« برو بشین ی چای برات بیارم گرم بشی ، شایا و پدرش برای ثبت نام دانشگاه رفتن شیراز ، امشب اونجا می مونن ، اگه میخوای برو اتاق شایا بخواب تا صبح که دلارام بیدار...»
حرفش را قطع کردم:« ملیحه خانوم... میشه نیم ساعت دیگه هم بیدار بمونید؟!»
با تردید نگاهم کرد:«میخوای دلارم رو بیدار کنی؟! وقتی بیدار میشه بد اخلاقه ها...»
- من... ی جور دیگه صداش میکنم...

در بالکن اتاق شایا را با بی صدا ترین حالت ممکن باز کردم
اتاقش کنار اتاق ملیحه خانم و آقا فواد بود
همان جایی که دلارام من از من به آنجا پناه برده بود...
از فکر ترک شدن به خود لریزدم
دلارام چه می‌دانست این سه ساعت دوری اش ، این سه ساعت وقت کشی من در خیابان ها برای ندیدن خانه‌ی خالی بدون حضورش و تکرار مداوم بحثی که بینمان شد ، چه برسرم آورده...
اصلا نمی‌دانستم باید چه کار کنم که مرا ببخشد
اصلا کاری که انجام داده بودم ارزش بخشیدن داشت؟!
آسمان رام تر شده بود و باران دیگر به شدت چند لحظه پیش نمی باربد
بالکن نسبتا کوچک و خالی بود
سقف کوچکی داشت که از خیس شدنم جلو گیری میکرد و در انتها چند نرده مورب که از خطر سقوط پیش گیری میکردند
آستین پیراهن چهارخانه ام را تازدم و گیتار را از کیف بیرون آوردم
چراغ اتاق شایا را روشن کردم و بدون بستن در بالکن
روی زمین ، زیر آن سقف کوچک نشستم و به دیوار گچی پشت سرم تکیه دادم
زاویه نشستنم درست مرا مقابل پنجره‌ای قرار میداد که دلارام آنجا بود
پرده های سفید و بی حرکت پشت پنجره...
گیتار را روی پاهایم گذاشتم و به سمت در برگشتم
نگاه خسته اما مهربان ملیحه خانم از دلهره ام کم میکرد
با نفس عمیقی سعی کردم تپش قلبم را منظم کنم و شروع به نواختن کردم:
"من از صدای گریه تو
به غربت بارون رسیــدم
تو چشــــات باغ بارون زده دیــدم"
انگار قمیشی این قسمت از آهنگ را برای دلارام خوانده بود...
دلارامی که بعد از رانده شدن از من ، باغ سبز چشمانش رنگ و بوی باران را به خود گرفته بود...
سعی میکردم بغض صدایم را کنترل کنم اما سخت بود...
"چشم تو همرنگ ی باغــه
تو غربت غروب پاییــز
مثل مـــن
از ی درد کهنه لبریــــز"
سرم پایین بود و قسمتی از موهایم جلوی دیدم را گرفته بود
نمی‌دانستم طاقت دیدن همان پرده های بدون حرکت را دارم یا نه...
اینکه بفهمم دلارام مرا حتی لایق نگاه کردن نمی‌داند...!
"با تو بوی کاهگل و خـاک
عطر کوچه باغ نمنـاک
زنده میشــــه
با تو بوی خـاک و بـارون
عطر ترمـه و گلابـدون
زنده میشــــه"
حصار پلک هایم دیگر جواب گو نبود...
سرم را بالا گرفتم تا از سرازیر شدن اشک های سرکشم جلوگیری کنم
تپش قلبم شدید تر شد وقتی چهره اش را از پشت پنجره دیدم که با نگاه بغض آلود از قسمتی که پرده نپوشانده بود مرا نگاه میکند
همان چشمان سبز...
همان باغ باران زده...!
نواختن دیگر در اراده من نبود...
دست هایم بی اختیار می نواختند و صدایم با آنها همراهی میکرد اما نگاهم لحظه ای از آن چهره خسته جدا نشد
"تو مثل شهر کوچیک مــن
هنوز برام خاطره ســـازی
هنوزم قبله‌ی معصـوم نمـــازی"
با دست قسمت بیشتر از پرده را کنار زد
حالا تصویرش را واضح تر داشتم
وقتی می‌توانستم لبخوانی کنم که با من زمزمه می‌کند
"تو مثل یاد بازی مـــن
تو کوچه های پیر و خاکــی
هنوزم برای مـــن
عزیز و پاکــــــے"
دستی روی گونه های تر اش کشید و موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد
از آن لبخندهای کشنده ای که چال لپش را به نمایش میگذاشت استفاده کرد
لبخندش چنان دلم را آرام کرد که رام شدن بغض من که هیچ ، آسمان هم دست از گریستن برداشت
نگاه باران زده اش را به مهربانی آغشته کرد و من سعی کردم زیباترین جمله دنیایی که دنیایم بر زبان می آورد ، لب خوانی کنم:
دوستت دارم!
و چقدر شیرین است کسی "هنوز" تو را دوست داشته باشد...
کسی تو را لایق بخشیدن بداند..‌.

نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده

۳۵
۴
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
نوشته‌ها باریکه‌‌ی کوچکی از مخلوقات من‌اند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید