کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

و ما بدست نیاورده از دست دادیم..

با شنیدن صدای زنگ به سرعت خودم را به تلفن رساندم
مبایل در دستانم می‌لرزید و نک انگشتانم سرد شده بود
ذوق بود... شاید هم ترس!
نفس عمیق در سینه ام حبس شد و تماس را وصل کردم: دلارام؟!
صدای خسته اش در گوشم پیچید: سلام.
سالم بود و این اولین چیزی بود که بابتش خدا را شکر کردم.

- دلی من واقعا شرمندم...
می‌دونم خیلی دلخوری حق داری!
متاسفم که نتونستم تو چنین روز مهمی پیشت باشم ولی هماهنگ کردم فردا با اولین پرواز برمی‌گردم ایران پیشتون.

صدایش از ته چاه می آمد: نه عجله‌ای نیست ، بمون به باقی کارها برس.

روی لبه تخت روبه روی آینه قدی نشستم: خیلی مشتاقم زودتر ببینمش دلی!

از تصورش لبخند عمیقی روی لب هایم نشست: ی عکس از پسرمون بفرست بعد نه ماه انتظار ببینمش

صدایش واضح تر در گوشم پیچید: بذار بعدا میگم پرستار ازش عکس بگیره...

دلم ندیده برایش غنج می‌رفت! پافشاری کردم: تو بغلته؟!

چون پاسخی نشنیدم ادامه دادم: میشه تماس تصویری بگیرم؟!

- متین صبر...

اما دیر بود. نمیشد جلوی ذوق کسی که به تازگی پدر شده است را گرفت.
بعد از بوق سوم تماس تصویری را وصل کرد.
بچه را در آغوش کشیده بود و با حالت نیمه نشسته به پشتی تخت تکیه داده بود و دوربین را روی میز جلوی تخت بیمارستان جای داده بود.
موهایش روی شانه اش ریخته بودند و مانند هر نو مادری بسیار بی حال بود.

- نمیشه دوربین رو ببری جلو ببینمش؟!

بی حرکت نگاه غمگینش را به دوربین دوخت.
ادامه دادم: خب پس تعریف کن ببینم... شبیه منه؟!

همانطور که دست پسرمان را گرفته بود با لبخند سرش را به سمت چهره‌ای که پتو مانع دیدنم میشد خم کرد: سلام می‌کنه...

لبخندم به خنده کوتاهی بدل شد: سلام پسر قشنگم!

صدایش آرام بود و برای فهم کلماتش باید حواسم را جمع میکردم: میگه خیلی دلش میخواست امروز اینجا باشی...

خواستم از خودم دفاع کنم که ادامه داد: میگه خیلی دوستت داره و خیلی دلش میخواست امروز هم صداتو مثل این نه ماه بشنوه.

سرش را پایین انداخت و با پشت دستی که دست پسرمان را گرفته بود اشک هایش را پاک کرد.

صاف تر رو به دوربین نشستم و نگرانی ام را چاشنی صدایم کردم: دلارام؟! درد داری؟! کسی اونجا نیست بچه رو ازت بگیره؟!

بی توجه به حرفهایم با حرکت سر ، موهایش را از جلوی صورتش کنار زد و با لبخندی که سعی میکرد محو نشود به سمت پسرمان برگشت: میگه با اینکه هیچ وقت گرمای آغوشت رو حس نکرده دلش برات تنگ میشه‌...

دلش تنگ میشود؟! هنوز جمله قبلی را هضم نکرده بودم که ادامه داد: میگه من مطمعنم که تو پدر مهربونی هستی ، می‌دونم چقدر برای به دنیا اومدنم انتظار کشیدی
می‌دونم خیلی شب ها با فکر بازی کردن با من به خواب رفتی
منم خیلی دلم میخواست بیشتر پیشت بمونم ولی نشد...

صدایش رنگ بغض را به خود گرفته بود
میدیدم که به سختی اشک هایش را کنترل میکند
از جا بلند شدم
چیزی به دلم چنگ میزد و در گلویم می‌جوشید
ترس بود؟! عصبانیت؟! دلتنگی؟!
کلافه دستی داخل موهایم کشیدم و شاید چند تار مو را هم از سرم جدا کردم ، صدایش زدم: دلارام؟!
هیچ عکس العملی نداشت.
- دلی منو نگاه کن؟!
اشک ها به سرعت راه خروج را پیدا کردند. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم و صدایم از عصبانیت بالاتر می رفت: دلارام با تو ام!
شانه هایش می‌لرزیدند و سرش را به نوزادمان نزدیک کرده بود.
کلافه از اینکه در کنارش نبودم تا در جریان کامل ماجرا باشم فریاد بلند تری کشیدم: دلارام!
سرش را بلند کرد و نگاه داغدارش را به دوربین دوخت: پسرمون خیلی وقته خداحافظی کرده متین ، قبل از اینکه سلام یادش بدیم.
چند ساعته از پیشمون رفته قبل اینکه راه رفتن یادش بدیم.
بدن پسرمون سرد شده قبل از اینکه تو بغلت گرمش کنی متین!

باقی حرف هایش میان هق هق هایش نامفهوم ماند ، شاید هم من طاقت شنیدنش را نداشتم
ما هنوز به دست نیاورده بودیم که از دست دادیم!

به قلم: کتایون آتاکیشی زاده
از کپی متن بدون ذکر نام نویسنده خودداری کنید •‌͡•

پ.ن: با اینکه به نظرم متن خوبی از آب در نیومد شاید انتشارش خالی از لطف نبود...

کتایون آتاکیشی زادهغریقتوصیف صحنهدلارام و متیننوزاد مرده
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید