«شرمنده، میتونم ی کیسه ازتون بگیرم؟»... مکث کرده و ادامه میدهم:« کیسهی کتابهام پاره شده».
خانم چادری جوانی که پشت صندوق نشسته با لبخند دستش را به سمت میز حرکت میدهد:« دشمنتون شرمنده». صدایش ملیح و مهربان است؛ کیسهی نارنجی را بیرون آورده و جلو میآورد:«بفرمایید».
ناراحت میشوم که چیزی از آن مغازه نخریدم:« ی دنیا ممنونم؛ محبت کردید».
کیسه را گرفته و پلهها را پایین میآیم.
چند جلد کتاب قطور داخل نایلون سفیدرنگ و پارهای که به دست داشتم را روی سکو میگذارم و برای بار چندم سعی میکنم کیسهی نارنجی رنگ را باز کرده، و پیش از آنکه دوباره دوسرش بهم بچسبد، کتابها را داخلش بگذارم.
فاطمه جلو میآید:« پرسیدم ازشون؛ گفتن کافه یکم جلوتره، بعد از تئاتر شهر».
سری تکان داده و کیسهی نارنجی رنگ را بغل میکنم تا دوباره پاره نشود.
از مغازه بیرون آمده و ادامهی خیابان انقلاب را طی میکنیم.
تراکم جمعیت سرعتمان را کم میکند. زانوهایم از زمین خوردن لحظاتی قبل میسوزد و تقلای نشستن دارند.
دستفروشهایی که روی زمین بساط پهن کردهاند راه عبور را سخت میکنند؛
کتابهای دست دوم دانشگاهی و داستانی، نقاشیهای رنگ روغن، تابلوها، بدلیجات و لباس.
نگاهم به مردی میافتد که خلاف جهتمان راه میآید.
جوان است. عصای چوبی بدست دارد، موهای مشکی و حالتدارش تا گردن بلند شده و یک کانولای بینی روی صورت خسته و رنگ پریدهاش جای دارد.
دختری دست چپش را در دست گرفته است. ماسک سبز رنگی زیر چانه دارد و شالش دورگردنش افتاده. او هم جوان است؛ شاید جوان تر مرد همراهش.
کولهی سبک و افتادهای پشتش انداخته و چهرهی بدون آرایشش، آرامش معناداری دارد.
بهم نزدیک میشویم؛ سعی میکنم بیش از این با نگاهم معذبشان نکنم.
دختر دست مرد را بالا آورده و بوسهای بر پشت دستش فرود میآورد.
از زاویه دیدم خارج میشوند. مورمورم میشود؛ قلبم میریزد؛ درونم سرد شده و ته دلم ضعف میرود؛ تنها یک آرزو از دلم برایشان میگذرد:« خدا برای هم حفظتون کنه».
#کتایون_آتاکیشیزاده
#آنچهبرماگذشت
#نامهایکهازمیانمشتشبیرونکشیدهام