خنکی هوای داخل ماشین مرا از گرمای بیرون نجات میدهد. روی صندلی نشسته و نسبت به سوالات همراهانم واکنشی نشان نمیدهم.
دستمال نمدارم را بین انگشتانم فشار میدهم.
رسید خریدی را که از مغازه تحویل گرفته بودم روی کیف، روی پایم گذاشته و نگاهش میکنم.
صفرهایش را میشمارم و چهرهم جمع میشود.
اشکهایی که از کنترلم خارج شدهاند به سمت شالم سرازیر شدهاند.
- نخریدی؟
نگاهم را از روی رسید خرید برنمیدارم:« خریدم».
دستم را داخل کیف برده و جعبهی دایرهای شکل و شیشهای را بیرون میآورم.
نگاهش کرده و با ذوق ادامه میدهد:« وای این که خیلی قشنگه! چرا گریه میکنی؟».
چشمهی اشکهایم با شدت بیشتری میجوشد:« به این فکر میکنم که با حقوق چندماه کار کردن فقط تونستم ی تیکه طلای کوچیک بخرم». صدایم بغض دارد و لحنم خشم:« اونم نه ی مدل کاتالوگی و زیبا! ی طلا با اجرت پایین فقط برای اینکه از تورم عقب نمونم و پولم رو نگه داشته باشم!». و در دل ادامه میدهم:« تا بعدا بفروشمشون!».
همراه دیگرم با طعنه جواب میدهد:« والا خوب خریدی! من فکر نمیکردم با این پول بتونی چیز به درد بخوری بگیری. گفتم نهایتش ی پلاک ریز خریده باشی».
جعبه را داخل دستانش گرفته و گوشواره را نگاه میکند:« ناشکری نکن!».
در منتقل کردن احساس شرم موفق بوده. چیزی که در دلم میجوشد ترکیبی است از خشم، شرم، غم و خستگی:« ناشکری نمیکنم! فقط میگم آدم چقدر باید کار کنه تا بتونه ی چیز خوشگل و درست درمون بخره؟!».
البته این چیزی است که به زبان میآورم؛ چیزی که در دلم جاری است تقریبا شبیه به این است:« من فکر نمیکنم با این شرایط و این قیمتها هیچ وقت بتونم ازدواج سالمی داشته باشم!».
- ما هم سن تو بودیم همینم نداشتیم! حالا که هنوز لیسانسم نداری با کار دانشجویی خوب تونستی چیزی بخری. بعدم پولات خرج خودت میشه دیگه. خرج تفریح و گردشت. پولت رو خونه که نمیاری.
به تفریح فکر میکنم. به خریدن لاتهی شصت و پنج هزارتومانی در خیابان کارگر، ساعت ۸ صبح و پیش از کار.
دستمال داخل دستم ریش ریش شده است؛ این تقریبا اتفاقی است که دارد برای اعصابم میافتد.
احساس میکنم درک نمیشوم و دیگر نمیخواهم برای فهمیده شدن تلاشی به خرج دهم.
سر انگشت اشارهام سیاه شده؛ آرایشم مانند ذغالِ پودر شده دارد از مژههایم جدا میشود.
حرف خانمی که داخل طلافروشی بود در ذهنم تداعی میشود:« دویست میتونم براتون کارت به کارت کنم، دویست هم شبا؟». چهرهاش را ندیدم اما صدایش حدوداً چهل و چند ساله بود:« دویست هم برای مامان هدیه میخوام، ی دستبندی که مناسب سن بالا باشه و با سلیقهشون جور باشه دارید؟».
به کار کردن فکر میکنم. به تعادل بین کار و درس و کنکور ارشد. به تعادل بین زندگی کردن و حفظ کردن سلامت روان.
به اینکه میتوانم یک روزی جای همان خانم خریدار بایستم و از خریدن ششصد میلیون طلا بگویم؟
اگر این روزها ناامیدی نیزهای نباشد که در قلبم فرو میرود؛ چاقویی است که مدام روی پوستم را میخراشد.
کاش کس دیگری برای سرزنش کردن وجود داشت تا خودم را مورد هدف قرار ندهم. کاش با قرار دادن بار تقصیر روی شانهی دیگران، وزنی از شانههایم کاسته میشد.
#کتایون_آتاکیشیزاده
#لمس_دیوارهای_جهان