تو بخشی از من بودی. بخشی که برای مدتهای طولانی در قلبم نگهش داشتم، از شاخههای درخت، از ردپای غزال یا غزلهایی که به رویاها در دوران کودکیمان وصل شده، بگذریم، وقتی کشتیمان حرکت میکرد، ما آن قسمت از جهان را ترک میکردیم؛ ما برای هرگز بازگشتن، ترکش میکردیم. به تو میگفتم: "من به تو، به خودمان ایمان دا-" اما من ایمان نداشتم؛ فقط برای خوشحال کردن حال تو بود. گفته بودم: " ایمان دارم به این که فقط کنار تو میتوانم پرواز کنـ-" به سقوط و دوستانش اهمیتی نمیدادم. برایم افتادن و شکستن مهم نبود. آخر ما گم نشده بودیم. گم بودیم. فقط گیجتر شده بودیم؛ تو از ابتدا مال من نبودی، آدم ماندن نبودی، اینکه چنین شنوا بودی من را، چنین مهربان بودی متحیرم میکردی. به هرحال، سالهاست که از آن سالهای جوانیمان گذشته. و ما دیگر به هم سلام هم نمیدهیم. قهوهٔ کنار پنجره سرد است، حالا. ساعتهاست که به حال خودش رهایش کرده، باریستا. نمیفهمم که مینوشم. و حالا سالهاست که اینطوری میگذرند؛ و من از یک جایی به بعد سر کشیدن این خاطرهها را متوقف کردم. ديگر جای سرنگهایم درد نمیکند، اگر میخواستی بدانی. دیگر به پرستارها نیازی نیست. من ديگر منتظرت نیستم تا سوار بر اسب نوندت بیایی عزیزم. میبوسدت آن دوستدار همیشگی تو، زیزیـ-❤️🩹🌹🌱✨🙏🏻
مثلا زیزی