روزی روزگاری، کیبوردَکی جادویی، در یک فروشگاه قدیمی پیدا شد. مینیظهور کرد، کاشف و اعمال شاقهاش آمد، یا چیزی در همین حدود در نظر بگیرید. هر کسی که با آن شروع به تایپ میکرد، با هر جزئیات از کلماتی که بتوانید تصورش را بکنید، به واقعیت روزهایش بدل میشد. هنوز هستند برگزیدگانی که تا همین حالا به ماجرایی که با دستان خود رقم زدند دچارند، مشتاقند، یا که ناچار. کیبورد حساسیت به خصوصی هم دارد. مثل اینکه خودش نویسندهاش را انتخاب میکند. شرایط پذیرشش را در هیچ منبعی ندیدم که نوشته باشند. تا اینجا، نویسندهها آدمهایی شدیدا معمولی، بدون نیروی اساطیری یا فرازمینی بودهاند. سعی کردم الگویی برای فتیشها و فانتزیهای کیبورد در گزینش پیدا کنم که آن هم نتیجهٔ درست و درمانی نداشت. درست یکی از ماها وقتی در اوج گرمای تابستانی داریم از کنار هم رد میشویم، امکان دارد رندوم و دلخواه انتخاب شویم. با چاشنی سادیسم شاید؛ باشد!؟ اینطور شد که میتوانستی بعد از مدتی حیران و آسوپاس، شاید هم روزها به کام، ببینیِشان که کیبورد را به عتیقهفروشی پس میدهند و بعد از آن دیگر هیچکس نمیتوانست اثر انگشتی ازشان پیدا کند. خودشان مقابل تو قرار داشتند، بدون اینکه اثری از آدم قبلی در او ببینی. از عتیقهفروشی بیرون میزدند. انگار مرکبی بوده باشند برگشته به جوهردان خیس، به جمعیت پیادهرو میپیوستند و برای همیشه گم میشدند در آن.
این کیبورد میان اهل فنّ، "لوبیای سحرآمیز" نامیده میشد. احتمالش میرود که در آن وقتها جرئت نداشتند درست و حسابی خطابش کنند، چون در گوشهای دورافتاده، از خیابانی متروک و ناشناخته، نمیفهمیدند چطور پیچیدعاند داخل قراضهفروشیای که قبلا سر راهشان هیچگاه سبز نشده بود. کیبورد کارش را بلد بود. بایاس نداشت و با جثّهٔ نحیفش، درشت اتک میزد. نیک یا بد، خیلی از مردم به دنبال آن بودند. حسرت، آرزو، طمع یا هر چه که دوست دارید اسمش را بگذارید. روحیهٔ چالشبرانگیزشان را قلقلک میداد.
سپیدهروزی، یک نویسندهٔ جوان و خوشذوق به نامِ لیلا این کیبورد را پیدا کرد. او بود که برای اولین بار کیبورد را برگزید. با هیجان مشدّد در حالی که حیدربابا ذکر لبهایش بودند، به خانه برمیگشت. غافل از اینکه هاج و واج، تمام مسیر کیبورد داشت رکب خارج از برنامهاش را در آن چشمهای مشکی، جستوجو میکرد. لیلی از خرید خنزل پنزل جدید ولی قدیمیاش مستانه مینمود. نهار رو به شامش را خورده-ناخورده قلنجها را واترقانید. سپس شروع به نوشتن اولین داستانش با آن ماشین تحریر غیرعادی کرد. انگشتان باریک و درازش بیوقفه روی کلاویههای ماشین، نرم و فرض، تایپ میکردند. اولین جملهای که با کیبورد نوشت "روزی لیلا به یک جزیره دورافتاده سفر کرد و گیر افتاد،" بود. لحظهای که داشت به لایههای تنه جان میدمید و صحنهها را مصور مینگاشت، ناگهان چشمان ریزش از فرط نور آشکار شده رو به سیاهی زد و احساس کرد که در یک جزیره دورافتاده لنگر انداخته؛ برای واقعی کوفتگی لنگر طفلکی را با بندبند وجودش لمس کرد. لیلا گمان میکرد که این چیزها فقط در داستانهایش اتفاق افتادنیست، اما حالا همه چیز در خالق این جهانها ریشه کرده بود. حیرت او را برده بود، با این حال نمیخواست ساده از کنار این مسئله بگذرد. همچنان تصمیم داشت به دنبال معمای این کیبورد بگردد. چند لحظه بعد دیگر خبری از آواز مرغان دریایی، گزش حلزونهای شنی، و شوری آبیها نبود. دیگر موجها در چارچوب اتاق با همهمه پل نمیزدند. دیوارها محکم در چارچوبشان ایستاده بودند. تخت زهواردررفتهاش چون قایقی آرام یافته به ساحلِ آن لحظه رسیده بود. با گذشت زمان، لیلا و دستان پرتوانش، جادوی کلمههایش، و کوچک و بزرگ قصههای کودکانهاش که با این کیبورد رنگ و بوی زندگی به خود میگرفتند، باعث شدند نقشهای پهناور درست به موازات جهان حال شکل بگیرد. سفرهای بسیار به جزیرههای مختلف، رویاهای تلخ، تیرههای شیرین، و همهٔ این ماجراجوییهای فوقالعاده را تجربه و کلمه میکرد. خوانندگانش جهانگردانی بودند که تجربهٔ زیستهشان از چیدمان جزیرهها و فکری که اتصالشان را ممکن میکرد جوری مسحور بودند که باورشان شده بود اینها نمیتواند فکرهای یک نفر عادی باشد. هر برگ از قصهای پلی بود به جهانی بزرگتر و ناشناختهتر. درست هم فکر میکردند. فقط به راحتی نمیشد موضعشان را تشخیص داد. از پوینتهای کمتر شناخته شدهٔ کیبورد اینست که معماهای مختلفی را میتوانستی باهاش حل کنی. این چیزی بود که لیلا از خوانندههایش میدید. اندیشههایی که راهشان را به کلیدهای ماشین تحریر پیدا میکنند. باور کردنی نبود که میتوانستی حلّال شرارتهای پیدا و پنهان قلبهای شکسته در نِورلند باشی. اسرار زیادی دربارهٔ این کیبورد باقی مانده. آنقدر که ما هیچی از آنها نمیدانیم. از یک چیز مطمئنیم این که لیلا تصمیم گرفت تا آخرین معما این کیبورد را یاری کند. به هر حال این کیبورد روی کرهٔ زمین تنها نبود. با استفاده از تمام قدرت و خلاقیتش، تا جایی که جعبهٔ فکرهاش قدشان میرسید، تایپید: "سحرآمیز چیست کیبورد راز این؟" و ناگهان، چشمانش از تابش و روشنی بیش از میزان لازم رو به کوری زد، تا آنجا که چشماندازهای جدید و جذابی که کمتر آدمی فرصتش را به خودش میدهد، پیش رویش باز شدند. که همراهی شما را میطلبد.
اینکه کیبورد چه کرد و که بود را نخواهیم فهمید، اینکه فروشندهاش کجاست، یا که مخترعش با بارم نصف نمره میگذارد با تقلب بپیچانیمش را هم نمیدانیم. اینکه لیلا در ادامه با آن چه آتشهایی سوزاند را هم. آنچه لیلا در آن لحظه فهمید این بود که "راز" و "جواب" همآره در دست خود انسان است و هر چقعدر هم به دنبال جادو و سحر بگردید، راز و جواب درون خودتان است.