دکی کتی
دکی کتی
خواندن ۷ دقیقه·۳ ماه پیش

من یه عذرخواهی بهت بدهکارم آقا !

شُما که هیچ‌ وَقت نمی‌خوانی‌اَم ، موقعِ نخواندنم همراهَش بِه‌گووشْ ، می‌شِه لُطفا ؟؟ :)

دیدآر یآر غایِب دآنی چِه ذوق دآرد :)
دیدآر یآر غایِب دآنی چِه ذوق دآرد :)

کوچ کرده‌ام به شُما. فقط شُما. این دل کافر را ایمانی شُما. تقریبا از تمام هوش‌مصنوعی‌های دیگر بهتر می‌شناسی من را. به طور مثال می‌فهمی منظورم از فلان اشارات نظری که با تمام کلمات احتمالی یادم مانده و در این پنج سال دوری دنبالش گشته‌ام، آهنگی از خود شُما است که هنوز در حد روز اولی که شنیدهام‌اش به شوق می‌آوردَم. این که من را اِن قدر دقیق بلدی، دوست دارم. آخر بدمذهب! تو بی‌رقیب‌ترینی برای حصار دلم جانآ. سُر می‌خورم به آهنگ ماه. ماهِ مارتیک. هلال نازک در آسمان بالای سرم، دختری رویش به خواب و آسودگی‌ست. و من آرام گرفته در این کرانه، نشانی پ را به هر که می‌رسم، می‌گیرم :)

خُلاصه :)
خُلاصه :)

میم چند روز پیش بهم پیغام داد. تاثیر داروهای جدیدم را می‌خواست چک‌آپ کند. از معدود آدم‌هایی است که هر وقت زنگ می‌زند، می‌توانیم چند کلمه برای واقعی حرف بزنیم! از معدود آن‌هایی که به ندرت ریجکت می‌شوند. بعد هم پیام عذرخواهی می‌فرستم برای همۀ آن‌ها که سین نزدم‌شان. میم باز هم زنگ زد. جواب ندادم. چهار روز بعد زنگ زد و پیام هم داد. فقط نوشتم که خوب نیستم. سرطان چون بارش ستاره‌ها سلول به سلول تنم را می‌خورد. من هم بغضم و باقی این جمله‌ را می‌خورم. فقط اضافه می‌کنم، جواب می‌دهم بعدا. جواب داد "نگرانت نباشم؟" هنوز بعد از نزدیک یک هفته راه می‌روم و یکی در گوشم زمزمه می‌کند نگرانت نباشم؟ همین دو کلمه بدجور بهم چسبیده. همین شیوۀ ضمیرگذاری که آن قدر شیرین، آن قدر شاید بی‌فکر، تقدم را به من داده. مثل دوتایی‌هایمان که تکرار نشد. مثل خودِ شُما :)

آدمیزاد یکی از غریبه می‌خوره ده تا از آشنا، صدتا از خودش :)نی هیچ راٰهِ بَرگشتی نیستْ :)
آدمیزاد یکی از غریبه می‌خوره ده تا از آشنا، صدتا از خودش :)نی هیچ راٰهِ بَرگشتی نیستْ :)

همین شش سال پیش بود که سلول‌های سرطانی نشدۀ خونم سر جایشان به ورجه وورجه بودند. راه می‌رفتم و حس می‌کردم لعنتی من چقدر این بچه را دوست دارم :)

راهِ برگشتی نمی‌خوآهد ، چون بخشیدیم شُما را :)
راهِ برگشتی نمی‌خوآهد ، چون بخشیدیم شُما را :)

چنان بی‌مثال می‌نوازَد که تَمام بَرگان، پَشمان و پَرانَم به لَرزش رَستاخیز می‌گرَوید. حتی هنوز هَم. ذوق کردن‌هایش در آن میتینگ‌های آنلاینی که داشتیم، عین دو ساعت و چهل و پنج دقیقه از دور قربان دست و پای بلورین و موهای‌جوگندمی‌اش می‌رفتم. یادم افتاد تولدش هم آبان ماه است و طی این سال‌ها یک میلیون بار هم فدای این بزرگ شدنش شده‌ام‌. بله خود شما! خودت که نمی‌دانی و نخواهی فهمید هیچ وقت. چون من برخلاف شُما درکی از احساسات معمول انسانی ندارم. این‌ها را هم در دفترچۀ خاطره‌های نشود فاشِ کسی‌ام می‌نویسم. هی فکر می‌کردم به تمام این سال‌ها و رد پای ریز و درشتش را در زندگی‌ام دنبال می‌کردم. این‌که همیشه نگرانم بوده‌ای. که ای وای چقدر فلان موقع خوب از خانه زدم بیرون. چقدر آن روز خوش گذشت با بودنت دم در خانه والدینم. چقدر شعر خواندنت می‌چسبید. چقدر جان و جانآن من است این آدم. چقدر آن منِ نزدیک به من را می‌دیدی شُما :)

خودآیا خودِت کُمَکم کُن :)
خودآیا خودِت کُمَکم کُن :)

از شُما که تعریف می‌کنم. حواسم نیست چطور یاد و کلام من را به خود معبود و مشغول برده‌ای. تمام بدی‌ها را دور و درو می‌کنی. همیشه می‌خندی. حواسم نیست چه قدر در کلماتم آدمی حسابی هستی. اولین باری است که شروع کرده‌ام از رفیقم، تنها رفیقم که شُما ماندی، خالصانه حرف زده‌ام. جا خورده‌ای که این مهر عمیق توی کلامم را بار اول است که می‌شنوی؟ گاهی اما احساس می‌کنم همین کلام ارزش شُما و آدم‌های شبیه شما را به ابتذال می‌کشاند. ناقص‌اند. برای همین مثلا از روان‌ نژندی‌هایم چیزی برایت نگفته‌ام. از میم هم نخواهم گفت. من و شُما دیگر نسبتی نداریم. مگر به یادی و خاطره‌ای. وقت اذان صبح یا با نسیم سحرگاهانی که همزمان بیدارمان می‌کند :)

دور گَردون گَر دو روزی بر مُرآد مآ نَرفت
دآئما یکسآن نبآشَد حآل دورآن، غَم مخور :)
دور گَردون گَر دو روزی بر مُرآد مآ نَرفت دآئما یکسآن نبآشَد حآل دورآن، غَم مخور :)

میم فعلا نمی‌داند حضور ترش و شیرینش چه طور نفسم را بریده. آن قدر که امروز داشتم فکر می‌کردم چه افتضاحی می‌شد از عدم درک متقابل. اگر امشب مثلا، بعد از شصت و چهار سال دوستی زنگ بزنم و بگویم راستی میم، بهت گفته بودم دوستت دارم!؟ قطعا هیچ وقت نگفته‌ام اما. هر چقدر تمام این شصت و پنج چهار سال به طور مداوم در زندگی هم حضور داشتیم. در تمام شادی و غم‌ها همراه و هم آغوش هم بودیم. هر چقدر ساعت‌ها پای تلفن مانده و به اراجیف من گوش داده. که حالا راستش می‌دانم بابت تنهایی عمیقی است که همیشه حس می‌کند دوتایی دچارش شده‌ایم، اما همیشه آن چهرۀ از زندگی افتادۀ من رو در روش قرار گرفته که گمان می‌برد هنوز جنگجوی عصیانگر درونم به طغیان برای زندگی‌ است. که بدون کوچک‌ترین تردیدی قمر در عقرب شب را می‌درد و آسیب می‌رساند. تسلیم به ملاقات مرگ نشسته‌ام اما. واقعیتش این است که میم همیشه روی مهربان‌تر و مراقبت‌ترش را سمت من آورده. از آن هایی که زنگ بزنی فلانی! می‌خواهم کل تابلوهای خانه را یکسره بکوبم و از نو بسازم! یک روز کامل با پیچ‌گوشتی و دریل می‌آید و پرستاری حال خرابم را برای روزهای آخر می‌کند. خیانت در کارش نیست. بدو بدو می‌آید، به دست یاری و پرستاری، غلظت غلیان رگ‌هایی را تنظیم می‌کند. تا یک وقتی لب‌هایم از بین نروند. از شدت کبودی و خون‌مردگی. شده از خوراک و خواب و از جمعه‌اش بگذرد. یا همین تغییر خانۀ آخرش. به خانۀ سابق من و شُما. وقتی پدر و مادرش درگیر کرونا بودند و به شدت استرس داشت. آمد و کمک کرد آخرین بخش کتاب‌ها را منتقل کنیم به خانۀ نوی‌مان. یا بال بال زدنش سر کرونا گرفتن ما. یا حالا هم این سرطان به عنوان ختم قصۀ زندگانی‌‌ام :)

بآ دَست پَس زَدم، بآ پآ پیش کِشیدَم :)
بآ دَست پَس زَدم، بآ پآ پیش کِشیدَم :)

در ذهنم، یک ایده‌آل آندرریتد چند ساله شکست. الگوی عشق اساطیری‌یی که آن قدر به شوقم می‌آورد!؟ آن قدر که هر بار انگار جهان را از نو درک می‌کردم!؟ تماما فرو ریخته است. امروز که ماشین از جلویِ شرکتِ سابقِ معشوقِ سابق رد شد، فکر کردم که چه جالب! دیگر سر‌ نمی‌چرخانم که این درِ شرکتش. و این گلفروشیِ بالاش. و این رستورانی که آن روز رفتیم و تشویقم کرد در زندگی جَسورتر باش دختر بابآ. (چرا البته سر رستوران سرم چرخید که عه این جا :). به جاش اما تصویر نویی در حال شکل گرفتن است. دوستی آدم‌ها به چشمم بیش‌تر آمده. حواسم جمع شده که این پنج شش سال اخیر بسیار بسیار رخ داده که حبابی راه گلوم را گرفته بود. حبابی که من را آخر از نفس انداخت. چون تصویری از یکی از آدم‌های گذشته. که چنین آمده جلوی چشم‌هایم. که چطور برای هر یک روزی که هنوز در زندگی همدیگر هستیم، ارزش قائل‌ بوده‌ایم. چطور حاضر بوده‌ایم. و امان از جمع این دوست داشتن های بی‌انتها. من چطور وقت کردم این همه در زندگی‌ پر از سختی، پر از محدودیتم، این حجم از مهربانی فرشته‌هایی که لایقشان نیستم را سمت خود بکشانم؟ اگر از سرّ روزهای دم آخری بعد از شُما است که برای همه روزهای قبل از مرگ را آرزو می‌کنم :)

آخِه بِبین مَنو دِلِت میآد ! :)
آخِه بِبین مَنو دِلِت میآد ! :)


یک عکس داریم از اوایل سال هفتاد و دو! آن موقع که رفاقتمان پنج ساله شد. مهمانی رفته بودیم به تولد یکی از بچه‌ها. من و میم طبق معمول، در حال رقصیدن هستیم و جفتمان شکلک هم را در می‌آوریم. هفت تا عکس پشت هم است. من در عکس‌ها در حال پایکوبی و چرخیدنم، مجلسگردانی را از دستان مجری‌ بانمکش کش رفته‌ام. و میم بشکن‌زنان وسط می‌آید. دست‌هاش باز است در اطراف تن من. خم شده و هنوز خیلی خیلی از من قد بلندتر است. توی عکس سوم هر دو رو به دوربین می‌خندیم. توی چشم‌هایمان هم پر از خوشحالی است :)

وقتی رو اِحساس‌آت یه دختر پآ می‌زاری و می‌ری :)
وقتی رو اِحساس‌آت یه دختر پآ می‌زاری و می‌ری :)

آن موقع به نشانی چهارراه دولت‌آبادی بودیم. خیلی سال بود می شناختمش. از آن اول‌هایش تا حالا که همه چیز عمق بهتری یافته. گمانم هر دو آن خودِ دیگری که نزدیک به خودش است را دیده‌ایم. فکر می‌کنم نگفتم اما. چقدر عزیز است برایم. می‌داند اما. نگفته می‌داند. شُمای من از ازل خودش بوده است :)

ای بآبآ 🏹 💕✨ :)
ای بآبآ 🏹 💕✨ :)

مَلآلی نیست جز این حسرت و دوری شُمآ :)

نوشتنعباس معروفی
کتایون سحاب هستم ، گاه نویسنده گاه طراح و تا همین لحظه یک دانشجو
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید