مانی و گلسا همیشه آرزو داشتند که یک کافهٔ نقلی داشته باشند. آنها از وقتی که ۱۳ ساله بودند، همیشه دربارهٔ این رویای بزرگ صحبت میکردند و در نهایت، در ۲۶ سالگی، توانستند این رویا را به واقعیت تبدیل کنند.
آنها کافهٔ خود را "مهربانی" نام گذاری کردند و آن را در طبقهٔ دوم یک ساختمان زیبا و مدرن تاسیس کردند. مانی به عنوان باریستای حرفهای کافه مشغول به کار شد و گلسا به عنوان مدیر کافه مسئولیتهای مدیریتی را برعهده گرفت. بقیه نقشها را رباتها پیش میبردند. همین آنجا را به مکانی هیجانانگیز برای تکنوفیلها بدل کرده بودش.
دایی بهمن، معمار حرفهای با کمک هوش مصنوعی، طراحی زیبایی برای کافه انجام داد و آن را به یک مکان دوستداشتنی و دلپذیر تبدیل کرد. مشتریان از فضای زیبا و دلپذیر کافه لذتها میبردند و همچنین از سفارش ویژهای به نام "رامک" که توسط آشپز حرفهای کافه تهیه میشد، حظ میبردند.
مانی و گلسا در کافهٔ "مهربانی" زندگی خوب و خوش و بیسروصدایی داشتند. آنها از کار خود کیفور بودند و با همهٔ مشتریان خود دوستانه رفتار میکردند. آنها همیشهٔ خدا از روی روزهای خوب و بد به کمک هم میپریدند، کنار هم، به هم تکیه میدادند و روزهای زندگی را تا انتهای شب قدم میزدند. نقطهٔ مثبت ماجرا حمایت خوبشان از هم بود. طوری که گریه هم را برنمیتابیدند.
بعد از شکست دادن دشمنان خبیثشان، کمکم کافه رونق گرفت. در سرتاسر شهر شناخته شد. آدمها از بیرون مرزهای شهر برای دیدن کافه لحظهشماری میکردند. کافهٔ "مهربانی" با گذشت زمان، محل محبوب بسیاری از مردم آن سرزمین شد و مانی و گلسا احساس میکردند که رویای زیبای خود را به واقعیت تبدیل کردهاند. همچنین، هر روز، پیرنگ داستان جذاب و خواندنیای را برای مشتریان خود انتخاب میکردند تا آنها حوصلهشان سر نرود و لحظات شاد و خوشایندی را در کافهشان سپری کنند.