Katty:)
Katty:)
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

که بی‌ تو من آوارهٔ هر جا شدم ، می‌بینی !؟

کلافه و لبریز، دست‌هایت را تکان می‌دهی و از زمین و زمان گله می‌کنی. مثل شطّی که طغیان کرده باشد. می‌گویم: "آن درخت را ببین؛ چطور خودش را کشانده تا آن بالا." می‌گویی: "تو هم به چیزهایی دقت می‌کنی." می‌خواهیم از عرض خیابان رد شویم. از روی غریزه دستم را می‌گیری و وقتی رسیدیم آن‌ طرف خیابان رها می‌کنی. سرازیری حافظ را قدم می‌زنیم و تو تمام خیابان را برای زمین و زمان خط‌ و نشان می‌کشی. ماه را نشانت می‌دهم؛ گله می‌کنی. می‌گویم آن درخت سرو را ببین. بایست تا عکستان را بگیرم. می‌ایستی و گله می‌کنی. می‌گویم بخند. زورکی می‌خندی و من می‌دانم کدام خنده‌ات واقعی‌ است، کدام نه. می‌پرسی: "سرت را درد نیاوردم؟" من با تمام درخت‌های خیابان حافظ سراپا گوشِ تو ایستاده‌ایم. تا صبح حرف بزن و ببین کداممان خم به شاخه می‌آوریم. می‌گویم: "من اما قلبی را که در آن سینه می‌زند لمس کرده‌ام. عاطفهٔ تو را دیده‌ام. خاطرم جمع است." می‌گویی کدام قلب، کدام عاطفه؛ گله می‌کنی. تو گوش می‌دهی اما مرا نمی‌بینی. لایک آلویز، کاری از دستم برنمی‌آید و خاطرجمعی‌ام کمکی نمی‌کند که تو آسوده‌تر باشی. من و درخت‌ها چه بی‌چاره‌ایم. قدم می‌زنیم و حرف و گلایه و از خیابان ردشدنی و آشناییِ غریزی غریبهٔ دست‌ها. روی صندلی‌های کافه‌ای کوچک در پس‌کوچه‌ای در بهارِ شیراز می‌نشینیم. تو را تماشا می‌کنم و دورتر، کاج‌های بلند را از پشت دیوار آن‌طرف خیابان. درخت من خاطر نازک تو را چه کسی آزرد و تبر زد؟

درختنگیناصلبندرنویسنده وفادار تمیز در قرنطینه
„ تو زیبایی، چو صلح در چشمان ملتی خسته از جنگ‌ها “
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید