وبلاگنویسی در حوزهٔ کاری و تخصصی از اون دسته کارهاییاِ که خیلی بین بچههای کامپیوتر و آیتی مرسومه. آدمها به دلایل مختلف وبلاگهای تخصصی مینویسند، عدهای برای برندسازی شخصی شروع به نوشتن در مورد کار، تخصص و فعالیتهاشون میکنند. معمولا وبلاگهایی که من دیدم، توضیحات کارها و تخصصهایی بوده که خب معمولا مشابه اونها رو به زبان انگلیسی به راحتی میتونید پیدا کنید، بعضا مطالب بسیار پایهایاند و اتفاقا این قضیه همونقدر که ممکنه عیب به شمار بیاد، مزیت حساب میشه. ما واقعا مطالب علمی تخصصی خوب به زبان فارسی کم داریم و چه بهتر از اینکه بتونیم به آدمی که شاید زبان انگلیسیش خوب نیست و با سرچ به مطلب ما میرسه کمک کنیم؟ توی این بلاگ من دلایل شخصی خودم در مورد اینکه چرا کمتر خودم رو وارد بازیهای وبلاگی فارسی و یا وبلاگی تخصصی میکنم میشم (منظورم از بازی، هم به عنوان نویسنده، هم به عنوان خواننده است). [اولین پست بعدی، بیشتر در این باره میخونین.]
علی رغم اصرار برای فرهنگسازی افزایش سرانهٔ مطالعه، به نظرم از هر ده نفری که کتاب دست میگیرن نه نفرشون از چیزی که بودن بیشتر گره میخورن. کتاب وقتی رشدت میده که غذات باشه. نه لباست. بخوری و رشد کنی و بری سراغ وعدهٔ بعدی. حین خوندن خودت باشی. بعد خوندن خودت بمونی. نه که بپوشیش و جارش بزنی. بعدم با هربار تعویض لباس یه آدم دیگه بشی. تهش هم اسم خودت رو بذاری مروج علم و اندیشمند و فلان و بهمان. رفتار کنی طبق همون رادیکالیسمی که نهیاش کردی. بچسبی به عقایدت همونقدر که افرادی که خرافاتی صداشون کردی میچسبن به افکارشون. [دومین پست بعدی در باب تعریف سواد و هوش و دستاورد لینکهای مطالعاتیم در این چند وقته. به همراه بلندبلند فکر کردنام راجع بهشون. کاش یادم بمونه. کاش بتونم تا حد زیادی کانسپت ذهنیم رو به کلمه در بیارم.]
برخلاف اونایی که به اشتباه بهشون پناه آوردم، هر یکی با کوهی از تجربیات بد و خوبشون، من صفرشون بودم. چرا که تا پیش از اون رسما اسیر و بردهٔ تفکرات خانوادهام بودم. یعنی حتی اجازهٔ بدیهیترین بدیهیات بهم داده نمیشد. که یعنی هیچ درک و تصوری از واقعیت اینجور آدمها و گذران ایام بادی به هر جهتشون نداشتم. با تمام سختیهای تربیتیم، حصار اون زندان قبلی رو شکستم. از بین آتیش و خاکستر صحیح و سالم زدم بیرون. بله خبر خوبیه. خبر خوبی باقی میموند اگه بیشتر حواسم رو جمع و جور میکردم تا بین بازهٔ پانزده تا بیست و دو سالگی به هیچکسی اعتماد نکنم. این شد که نادونسته افتادم تووی زندانی بزرگتر. فرصتهایی که الان میتونستم روی میز داشته باشم. و دیگه بهم هیچوقت داده نمیشه. زمانیه که از دست رفته. قبلترها متوجه این نبودم که دارم در چه ابعادی اشتباه میکنم. دارم خودم چطور رو فریب میدم. از ترس آتیش، پریده بودم بغل خود شیطون. و خب به تناسبش در جاهامو زدم. این خبر خوبِ بد، یه وجه مثبت داره که این روزها بهش رسیدم. به واقع ممنون و شاید هم مدیون آدمهایی که در اون برهه به نحوی کانتکت داشتم، شدم. فکر میکنم برای شناختن دنیای بزرگسالی اون درجه از کنجکاوی نوجوانیم سازنده بود. شناختن این تیپ آدما که اولین نبودند و آخرینشون هم نخواهند بود، بسیار پیش برنده است. این روزها، احتیاطپذیریم و تجربهپذیریم در سطح معقولانهای رقم میخورن. مهمه که این دو در قبال کشف ناشناختههای پیش روم، چقدر با هم تفاوت دارن. چه نیکوتر که سطح دغدغهمندیها و آدمهای اطرافم رو برههای چکاپ کنم و بر بزنم. چه روانی، و چه جسمی. چه بهتر که دوبار در سال. آماری امروز میخوندم که در اون اشاره شده بود از هر چهار ایرانی یک نفر به اختلال روانی مبتلاست. دوست دارم روش بیشتر فوکوس کنم. [سومین پست بعدی میبینمتون. اونجا بیشتر ازش گپ میزنیم.]
عزیزان دل، گایز، سلامت بدن همهچیزه. به واقع همهچیز! در دنیای احتمالات صفر، ممکن شدید. و در ادامهٔ اون احتمالات دچار ناخوشیهایی میشید که از جنس درمانن. [چهارمین پست بعدیمون از مراتب هر یکیشون با جزئیات نوشتم. اونم با احوالات لبخندِ بس شیطانی.]
پس از آن نگاشت: پاسخ شما به هر یکی از این چراها چی میتونه باشه. بمونه برای خودتون. هیچکی بیشتر از خودتون نیازش نداره.