دورت بگردم؛
وقتی میفهمی درسته که،
وسط خندیدناتون به این فکر میکنی که «من چقدر خوشبختم بابتش»! اونجا که تموم چیزایی که در رابطه با آدمها داری میخونی، با گوشت و پوست و استخون توی تجارب شخصی زندگیت حسش میکنی. یکی از مهمتریناش اینه که آدمها رو نمیشه به راحتی شناخت. تا وقتی نرفته باشی زیر یه سقف باهاشون زندگی کنی، روز و شب رو کنارشون نگذرونی، مطلقا نمیتونی هیچ تصور ملموسی از انبساط حضورشون داشته باشی.
وقتی باهاشون سر یه سفره نشینی و غذایی که یه ساعت بعضا دو ساعت پای گاز وقت گذاشتن رو نچشی، نمیتونی تجربهای نزدیک به شناختشون رو لمس کنی. اینجوری ببینش که یسری چیزا تا به حال ننشستن ته ته ته وجود تو.
اگه به درختای کهنه و بناهای قدیمییی که این آدما باش خاطره دارن نگاه کنی و ببینی چطور و با چه عینکی بهشون نگاه میکنن، شاید یه کم از زندگیشون رو فهم کنی. البته، اگه خوششانس باشی و تو زندگیهای بعدی، نسبتی باهاشون داشته باشی!
اون لحظه که به شبکه وصل میشی، اگه ببینی دنبال چه چیزایی میگردن، چطور با دقت بهشون نگاه میکنن، و چه فضاهایی رو به طور عمده تجربه میکنن، صرف این کامیونیتی مجازی میتونی بگی چیا براشون مهمه؟ همچنین، اگه به نزدیکترین آدماشون نگاه کنی و ببینی چه احساسی نسبت بهشون دارن، میتونی صرف یه چاردیواری، بفهمی روابط انسانی تو زندگیشون چه جایی داره؟
صرف آدمها، احساسات، عواطف و افکاری که به این واسطه منتقل میشن، تا با چشمای خودت نبینی که اوقات بیکاریشون رو چطور میگذرونن و چه کارایی برای پر کردن این وقتا انتخاب میکنن، نمیتونی به عمق شخصیت و علایقشون پی ببری. همچنین، اگه تو وقت خواب نمیبینی چطور تو دنیای خواب و خیال غرقن، چطور به رازای نهفتهٔ دلشون پی میبری. دهها سال همصحبتی بدون زیستن این فرضها کفایت نخواهد کرد. یسری کیفیتها رو تا به حال لمس نکردی. نه به حرف، بلکه به عمق!
میدونی ... تا به فانتزیهای ذهنیشون توجه نکنی، نمیتونی به موازات جهانهای درونیشون پی ببری. این فانتزیهای تابو-منشوری معمولا گفته نمیشن. جاش تو فضای مجازی ابراز میشن. خیلی زیادن آدمای عادییی که میتونن عجیب و غریب باشن. ممکنه تو دنیای واقعی هیچ نشونهای ازشون نبینی، اما تو دنیای ناشناس پر از بزک و دوزک، این فانتزیها به هر وجه ممکنی روی بروز و به روزن. گراف زیرپوستی شخصیت جمعی و خطهای فکریشون رو آشکار میکنن. این اِبرازای ناشناسانه، یادآور میشن که هر کسی دنیای خیالییی عمیقتر و بیشتر از اون چیزی که به نظر میرسه، داره. و هیچکس بهت نگفته مختصات زندگیمون اینجوریه.
با این اوصاف، چه انتظاری میره که معیارهات واسه شناخت، متفاوت از این چیزی بشن که الان هست. طی ماههایی که گذشت، وقت زیادی برای خوندن عجایبغرایب میذارم؛ سی و دو روز پیش، نزدیک دو-سه ساعت فتیشها و فانتزیهای جنسی مردمو بالا و پایین میکردم. با عنوان گئیلتی پلژر ازش نوشتن. جالب میدونی کجاس. که این رازای مگو الگوهای مشابهی دارن. انگار این ماییم که روی اونها پرده کشیدیم. تا نبینیم. شاید چون حذف صورت مسئله و امتیازات پنهانش، به دست آوردنیتره. ولی خیلیها، خود همونهایی که در فضاهای پابلیک کنارتن، همونایی که وسط مترو پخشِ چُرتن، این فکرها رو تو سرشون دارن. و جالبه. شبیه رازی میمونه که همه میدونیم. ولی هیچکس نمیخواد بگه.
تا نبینی رکورد مسابقهای که چند ماه به طور فشرده و سنگین براش تمرین کرده، تا نبینی رتبهٔ کنکوری که در حداقلیترین حالت ممکن یه سال براش جون کنده، تا نبینی چطور از دکوندار دو بسته آب معدنی میخواد چون آب شهری رو انگلم تف میکنه، یا با چه ادبی آدرس میپرسه، نمیتونی ظرافت رفتارهای اجتماعی و فرهنگی یکی که قصد نزدیک شدن بهش رو کردی ببینی که بخوای به درْکشون واصل شی. برای کسی که نمیبینی داره هزینه میکنه، فارغ از مسیر و رشدی که به دنبال داره، نتیجه مهمه. آنالیز چرایی و چگونگیِ نرسیدنهای غیرمعقول و بیمقدمه، بمونه برای اون طرف خط پایان. تا آخرین لحظهای که مسیر در جریانه، تا آخرین لحظهای که میشه کاری کرد، نتیجه مهمه و هر حرفی خلاف این، صرفا نوعی از تسلیه. در مواری دادهٔ پرت محضه. به نوبهای تسلییی برای نرسیدنهای هنوز نرسیده.
تا با اونها اونقدر راه نری که پاهات درد بیاد و خستگی رو حس کنی، نمیتونی به درک واقعی از زندگی روزمره و چالشهاش برسی. زندگی جریان داره. حتی اگه تو آدموارانه نداشتیش. و برای دیگران هم نخوایش.
زندگی واقعی آدمها تو روزمرگیهاشونه. تو روزهایی که تعطیلن و برنامهای ندارن، تو روزهایی که ساده و بدون تشریفات میان و میرن. این روزا همون لحظات منحصری هستن که میتونن آینهٔ وجودش بشن. زندگی توی جزئیاته. این جزئیات هستن که ما رو به هم نزدیکتر میکنن.
خدا هم اما تو جزئیاته. تو اون مجسمهای که زن و مردی به هم پیچیدن. در آمیختن دینامیک گل و هندسهٔ اضلاع که از یه کتابفروشی توی رودسر خریدم. پیچیدمش تو کاغذ و گذاشتمش تو کولهام. تموم راه تا خونه از وزنش حس خوشبختی کردم. خدا تو اون مجسمه بلور مادر و نوزادی هست که وقتی لعیا به دنیا اومد، راضیه بهم هدیه داد و هنوز بعد از بیست و دو سال بهم نگاه میکنه. همین خاطرههای کوچیک که با اشیای بیاهمیت خونگی قاطی میشن. بدل میشن به جریان. جریانی که از یه بنا، از یه جسم بیجون، که از در و پنجره و دیوار و کف و سقف تشکیل شده؛ خونه میسازه و خونه جاییعه که آدمها بهش برمیگردن.
خدای تو از چیه؟
خونهات کجاست؟