همیشه بعد از خوشحالی تمام کاراکترها برای عید نوروز، آخرش پسر خاله میگفت : خب مگه چیه؟ عیده دیگه...
و من هیچوقت این بی تفاوتی رو درک نمیکردم!
ولی الان کاملا درکش میکنم و میفهممش??♂️
دلم برای حال خوب کودکی..... برای شوق و اشتیاق که برای عید داشتم..ـ... برای شمردن عیدی هام..... برای لباس های نو و رنگی که میپوشیدم.....ـ و هزاران چیز دیگر تنگ شده
این سال ها دیگر عید برایم معنای ندارم، سال پیش بدترین عید زندگی ام را گذراندم....تنها با مادر و خواهرم با اشک سال را تحویل کردیم و مشکی رنگ تمام لباس های عیدمان بود..... نگاه پدر از پشت قاب عکس هم غمی نهفته داشت که دل را میسوزاند
امسال هم برایم عید دیگر معنایی ندارد... مادر چنان بی انگیزه و بی رغم است که خانه تکانی را هنوز شروع نکرده است و خواهر کوچک سرش با دوست هایش گرم است و من هم در لاک خود به سر میبرم وقتی دوست هایم را سرگرم خانه تکانی خرید یا ذوق و شوق عید میبینم به حال خودم خنده ام میگیرد...ـ راستش هیچکدامشان از حال من خبر ندارند و استیکر های لبخندم را باور کرده اند
این روز ها برایم.یاداور.خاطرات تلخی است..... گویا صدای درد پدر در ان سال همان روز ها در گوشم.منعکس میشود
یک سوالی که ذهنم را مشغول کرده این است که ایا باز هم.میتوانم عید های پر از لحظه های ناب و.حس شیرینی که کودکی تجربه میشد لمسش کنم.....؟