بودن بین ادم های مختلفی که هیچ شناختی از انها ندارم و صرفا به عنوان دو انسان کنار هم قرار گرفته ایم و حدس زدن داستان زندگیشان و خواندن فکر آنها برایم همیشه جذاب و از کارهای مورد علاقه ام بوده و ریشه اش بر میگردد به کودکی که عاشق این بودم که با اتوبوس و وسایل نقلیه مسافت ها را طی کنیم اما به خاطر شرایط خانوادگی و سبک زندگی پدر و مادر این امکان برایم وجود نداشت و استفاده سالی یکبار از اتوبوس در موقعیت های خاص برایم جزو شیرین ترین رخداد ها میشد....
کمی که بزرگ تر شدم مدرسه یا انقدر به خانه نزدیک بود که باید با خط یازده یعنی دوپای گرامی مسیر را طی میکردم یا انقدر دور بود که خط اتوبوسی برای رفتن پیدا نمیشد
خلاصه گذشت که پارسال به علت شرایطی که به وجود آمد و نزدیک بودن ایستگاه اتوبوس تصمیم بر این شد که من مسیر رفت و برگشت مدرسه را با اتوبوس طی کنم و این جزو اولین ورود تنهایی من به فضای جامعه و بین ادم های غریبه بود
تجربه جالبی بود که به صفحه تجربه های زندگی ام اضافی شد و مملو بود از حس ها و ماجراهای مختلف مثل خاطرات تلخ و شیرینی ، خستگی ها و ترس ها، و یا روزهایی که خسته با کیفی سنگین پر از کتاب و مغزی در حال ارور جایی برای نشستن پیدا نمیشد و یا روز هایی که با دوست ها انقدر سرگرم صحبت میشدیم که از ایستگاه مورد نظر جا میماندیم و بعد ها این تبدیل میشد به فوبیای جاماندن و یک ایستگاه زودتر آماده پیاده شدن میشدیم و هزاران ماجرا های دیگر....
و اکنون که یکسال و چندین ماه از رفت و آمد های اتوبوسی من میگذرد و همچنان هم ادامه دارد تصمیم گرفتم که ماجراهایی که این مدت گذراندم با شما به اشتراک بزارم☺
منتظر نظر های خوب شما دوستان هستم ?