گرچه پیدایش نسلِ انسان با یک «کوچ» اجباری شکلگرفته و انسان در طول تاریخش مدام با میل به عزیمت و مسئله مهاجرت مواجه بوده اما در زمانهی کنونی بواسطه تحولات جهانی، مهاجرت به یک «نیاز» تبدیل شده است.
فرد مهاجر بسته به شرایط و انگیزههای متفاوتش برای مهاجرت، گذشتهای را «رها» و خود را «پرتاب» میکند به آیندهای نامعلوم؛ ریشههایش را میبُرد تا به امیدِ رستگاری به آرمانشهری ناشناخته کوچ کند.
مهاجرت فرآیندی سخت و گاه خشن است؛ کَندن از ریشهها، خانه و سرزمین مادری، رهاکردن پدر، مادر و دوستان و.. تعقیب ردپاهایی که قرار است ما را به «بهشت گمشده»مان برساند.
اما زندگی هرگز برای یک مهاجر به شکل قبل نخواهد بود. فرد در مسیر یافتن ابژههای جدید، و ساختن روابطی برای داشتن یک «پناهگاه روانی» تازه، از چند مرحله باید عبور کند.. احساس غم و اندوه برای آنچه رها کرده یا از دست داده، ترس از ناشناختهها و تجربهی عمیق تنهایی، انزوا و درماندگی.
در این مسیر، فرد گاه با اضطرابهایی پارانوئید، گیجی و افسردگی روبهرو میشود.
گاه به «نوستالژی» پناه میبرد جهت سوگواری برای ابژههای از دست رفته.
گویی «بهشت گمشده»، جایی نزد کسانی بوده که رهایشان کرده.
در این مرحله ممکن است فرد دورهای «مانیک» را تجربه کند؛ که در آن فرد مهاجر اهمیت «تغییر» را در زندگیش نادیده بگیرد و دچار بحران شدید بیهویتی یا بیمعنایی شود، ترس از اینکه همیشه یک «دیگری» باقی بماند و به یک «خودی» ارتقا نیابد.
یا برعکس، گاه مزایای این تغییر را بیش از حد بزرگ کند و برای همه چیز در این بهشت جدید بیش از حد ارزش قائل شود. (overvalue کند)
در این «کوچ»ِ زمانهی جدید، با یک «بهشت گمشده» روبهرو هستیم که هر بار خود را در سمت مقابل نشان میدهد. فرد مهاجر در این فرآیند نیازمند «حل و فصل» موضوعاتی است تا بتواند مصائب مهاجرت را کاهش داده و بدون نیاز به «انصراف» از فرهنگ قبلی، ساخت هویت جدید را در موقعیت کنونی تسهیل کند.
شاید اینبار بهجای یافتن «بهشت گمشده»، بهشت خویش را بسازد.
کاوه کردگاری