اول از همه برای اینکه زمانتون گرفته نشه بگم این یک نوشته شخصیه!اما نظراتتون روی جفت تخمهای چشمام که تازه عملشون کردم.
وقتی به اطراف و اکناف زندگی خوشحالمون تو ایران نگاه میکنم، یه چیز شدیدا میون اکثرا خلق ایران مشترکه. بدقولی (البته پیشاپیش به نظریه عدم تعمیم به کل واقف هستم).
والا ماجرا از این قرار بود که من گردن نشکسته تصمیم گرفتم(از اونجایی که پارتی خاصی نداشتم)، برای یک پوزیشن توی دو تا شرکت رزومم رو بفرستم . یکی شرکت علی بابا و دیگری ....
علی بابا هفته پیش یه تماسی از طرف منابع گرفت که آقا پاشو بیا مصاحبه بده.نبودم (مثل اکثر شمال رفتگان رفتم ترافیک گردی) برای همین هم گفتم که نمیتونم و خواهش کردم اگر ممکنه بذارن برای بعد از تعطیلات.اما ظاهرا افراد بهتر از من رو هم توی آستین داشتن.برای همین همون جمله همیشگی که انشالا توی موقعیت های بعدی در خدمتتون هستیم رو تحویلم دادن.
نیم ساعتی نگذشته بود که شرکت دوم تماس گرفت و گفت ما ازتون خوشمون اومده بیا ببینیم کی هستی و چی میگی.بعد از مکالمه تکراری بالا زمان پیشنهادی رو گذاشت برای دوشنبه این هفته منم با توجه به اینکه امتحان مقدس بازاریابی رو داشتم قبول نکردم و خواهش کردم که اگر ممکنه زمان رو قدری جا به جا کنن.بعدش برگ پیشنهادی فوق العاده شون رو رو کردن.ساعت 7:45 صبح.
لااقل تو این مدتی که چه از سازمان های دولتی و چه تو شرکت های خصوصی کار کردم کمتر سازمانی رو یادم میاد اینطوری کار کرده باشه (غیر از خاطره مشترک همه مون که همون مدرسه و دانشگاه هست).
بعد از تاکید روی ساعت که مورد موافقت خانم اچ آر هم قرار گرفت آدرس رو برام فرستاد.منم شاد و خوشحال پاشدم رفتم ببینم چی میشه.بماند که از میدون فردوسی تا جردن چقدر راهه و همه کسایی که این مسیر طاقت فرسا رو هرروز طی میکنن یه درد مشترک با من دارن.ولی رفتن و سرتایم رسیدن همان و با در بسته روبرو شدن همان.بعد از کلی با آجر کوفتن و از بالای دیوار نگاه کردن،یک مرد خواب آلو که انگار سر صبح مورد عنایت عزرائیل هم قرار گرفته بود اومد و گفت چی میخوای.بهش که ماجرا رو توضیح دادم،یه خنده ای از عمق جانان کرد و گفت که اینا هیچ وقت زودتر از 8:30 نمیان.
کارد میزدی خونم هم در نمیومد،اما چه کنم که روحیه خویشتنداری و تعارف های مشهدی رگشون زد بالا و من رو متقاعد کردن که بمونم و ببینم چی میشه !راستش دیگه خود مصاحبه برام مهم نبود،چیزی که مهم بود چرا یک شرکت به خودش اجازه میده اینقدر راحت با اعصاب بقیه بازی کنه و اینکه مگر نه "زمان" مهم ترین دارایی همه ماست؟تا ساعت حدودا 9 وایستادم همونجا اما خبری از هیچ کدوم از دوستان نشد (اگر میپرسین چرا زنگ نزدی بگم که احتمالا انتقام زمان هدر رفته رو با سوزوندن یک گوشی تلفن ازشون گرفته باشم.)
این اتفاق خیلی برای همه ما شاید عادی باشه،اما باور کنین برای بقیه تو دنیا اینطوری نیست!!زمان بی ارزش ترین عنصر زندگی ما ایرانی هاست.
پارسال دو تا خبرنگار از کشور آلمان اومدن مشهد و من قرار شد به خاطر تسلطم به زبان برم دنبالشون،خاطر هم هست که از مرز دوغارون از کشور ترکمنستان قرار شد من بیارمشون مشهد.زمانی که قرار کردیم هم 7:30 صبح بود اما به لطف دوستانی که تو گمرک تشریف دارن مسافرامون 7:50 رسیدن،هنوز از خاطرم نمیره این دوتا چطوری تو 3 ساعت راه تا مشهد داشتن ازم عذرخواهی میکردن.اینقدر این کار رو انجام دادن که آخرش من خودم بودم که شرمنده اونا شدم.
به نظرم باید یک بار دیگه به مساله زمان نگاه کنیم (هممون) . مادرم مشاور آموزش و پرورشه. همیشه سوالی که ازش میپرسم و دارم اینه؟چرا مسائل کاربردی به بچه های ما آموزش داده نمیشه؟