بعد از بگو بخندهای اولیه، سکوتی بر جلسه حاکم شد. این سکوت را صدای قرچ قرچ خیار بیرحمانه شکست. رویم را برگرداندنم. صدای خوردن خیار به حدی بود که انتظار داشتم با دهان پر یکی از اعضای هیات مدیره مواجه شوم که در حال جویدن خیار، خرده های خیار را به اطرافش پرت می کند و بلافاصله پارچ آب روی میز را برمیدارد و آن را سر میکشد. اما حتی خیار خوردن اعضای هیات مدیره هم طبل توخالی بود. نگاهی به مهدی انداختم و بعد چاقو را برداشتم. اولین جلسه هیات مدیره جدید در دفتر سرمایه گذار تشکیل شده بود. از آن جایی که هر سه عضو هیات مدیره که نماینده سرمایه گذار بودند خیار می خوردند، برداشتم این بود که مراسم با خوردن خیار شروع می شود. به همین خاطر من هم به آن ها اقتدا کردم و خیاری برداشتم و شروع کردم به پوست کندنش. درست یادم نیست ولی فکر می کنم مهدی پرتقال برداشت. پرتقال خوردن سخت ترین کار در یک جلسه رسمی است. ریسک بزرگی کرده بود. البته خوردن پرتقال هر چه باشد از خوردن یک کیوی رسیده راحت تر است. به من باشد اما موز را ترجیح می دهم. خیلی باکلاس می توان موز را قطعه قطعه کرد و حتی با چنگال میل نمود.
جلسه هیات مدیره برای دو ساعت تنظیم شده بود. چند هفته ای طول کشیده بود که وقت خالی در برنامه های اعضای محترم هیات مدیره پیدا کنیم. جلسه با پانزده دقیقه تاخیر شروع شد و مجبور شدیم برای حضور عضو پنجم، پانزده دقیقه دیگر هم صبر کنیم. حالا فقط یک ساعت و نیم وقت داشتیم تا نزدیک به ده مساله خیلی مهم که حیات و ممات شرکت به آن وابسته بود را با اعضای هیات مدیره طرح کنیم. دستورجلسه را روی پروژکتور انداختم که موضوعات را با هم مرور کنیم که عضو ارشد شروع کرد راجع به فلان واحد آپارتمان خریداری شده از شرکت سرمایه گذاری صحبت کردن. با عضو دیگر که مسئولیتی در اختصاص آپارتمان ها داشت بحث می کرد که این آپارتمان را که تمام قسطی خریده بود از طبقه چهارم به طبقه ششم انتقال پیدا کند.
کلیدواژه هایی که رد و بدل می کردند برای من خیلی معنادار نبود ولی از فحوای کلام عضو مسئول برمی آمد که این کار غیرقانونی است. با این وجود بحث حول مسائل قانونی ماجرا نمی گشت. هم عضو ارشد و هم عضو مسئول با هم بر سر دور زدن قانون به نحوی که کسی متوجه نشود توافق داشتند. مشکل آن جا بود که عضو ارشد نمی خواست مابه التفاوت قیمت را هم بپردازد. این دیگر غیرممکن بود. اما برای آن ها گویا غیرممکن اگر به واسطه قانونی ایجاد شده باشد، واژه ای بی معنا بود. ده پانزده دقیقه ای صحبت کردند و در نهایت توافق کردند که به شکلی این مابهالتفاوت را تامین کنند. در کل این ماجرا من و مهدی و عضو جوان تر هیات مدیره هم نشسته بودیم و به صحبت های عجیب و دورزدن های قانون و امتیازات پشت پرده جابجا شده گوش می دادیم. اما حضور ما برای اعضای باتجربه هیات مدیره مانعی محسوب نمی شد. مطمئن بودند که ما هم روزی به همین حال و روز خواهیم افتاد و چه بهتر که از الان امتیازات اصلی حضور در رده های بالای مدیریتی شرکت های سرمایه گذاری را بدانیم.
من ذهنم درگیر بحث های عجیب رد و بدل شده بود که مراسم خیارخوری شروع شد. همه منطبق بر قانونی نانوشته خیارها را برداشتند و پوست کندند. چند لحظه بعد هم صدای قرچ قرچ و بوی خیار فضای اتاق را پر کرد. مدتی به همین منوال گذشت تا به نیمه جلسه رسیدیم. با خنده ای توجه ها را به خودم جلب کردم. این بار فرصت ندادم بحث دیگری را شروع کنند و سریع اولین موضوع مهم شرکت را بیان کردم: نقدینگی. آن روزها، نقدینگی مهم ترین مانع رشد شرکت بود. ما در همه معیارهای کسب و کاری اعم از منابع انسانی، محصول و فروش رشد خوبی را تجربه می کردیم. نقدینگی اما اجازه رشد بیشتر را به ما نمی داد. می توانستیم ظرف چند ماه، به رشد ده برابری برسیم. موضوع را در چند اسلاید توضیح دادم و انتظار داشتم هیات مدیره به وجد بیاید و راه حل های متنوعی پیشنهاد دهد. راه حل هایی را که یک شرکت سرمایه گذاری برای تامین نقدینگی در اختیار دارد. خیال خامی بود. در ماجرای رشد ما، نه آپارتمانی جا به جا می شد، نه امتیاز وارداتی رد و بدل می گشت. اعضای نماینده شرکت سرمایه گذاری علاقه به صحبت نداشتند. باز سکوتی حاکم شد. من و مهدی چهارچشمی یا شاید با تعداد چشم های بیشتری به عضو ارشد زل زدیم که سکوت را بشکند و چیزی بگوید.
عضو ارشد بالاخره سکوت را شکست. در حالی که پرتقال در دستش را پوست می کند به من گفت: «خوب راه حل شما برای تامین نقدینگی چیست؟» گفتم که انتظار دارم اعضای دیگر راه حل بدهند. حتما راه های مختلفی می شناسند که ما بلد نیستیم. تنها یک راه پیش روی ما گذاشتند: افزایش سرمایه آن هم به نسبت سهام. توضیح دادم که این راه حل شدنی نیست چون من و مهدی امکان تامین سرمایه متناسب با درصد سهام خودمان نداریم و این باعث رقیق شدن ما خواهد شد. عضو مسئول به من رو کرد و گفت: «ما هم به هیچ وجه نمی خواهیم شما رقیق شوید و به همین خاطر اگر شما نتوانید تامین سرمایه سمت خودتان را انجام دهید، ما هم هیچ پولی نمی آوریم.» سردرگم شدم. گفتم خوب پس از اول می دانستید که این راه حل شما کار نمی کند. خندیدند و تایید کردند. گفتم: «خوب پس چرا طرح کردید؟» پاسخ شان ساده بود: «اول که گفتیم راه حل نداریم. تو اصرار کردی!»
بعد از آن که آب پاکی را بر دستم ریختند دست به کار شدم. چند راه حل مختلف برای تامین مالی که به ذهنم می رسید را طرح کردم. همه را بدون بررسی رد کردند. هر چه از رشد شرکت و وابستگی به این نقدینگی گفتم هم فایده نکرد. اصلا نیامده بودند که به این مسائل فکر کنند. این را هم از شیوه مشارکت شان در بحث می شد فهمید و هم از کوه پوست های میوه تلنبار شده در بشقابشان. هنوز موضوع دوم را مطرح نکرده بودم که یکی از صحبت های من را به بدبختی مملکت و اختلاس و دزدی ربط دادند و بحث به سوی دیگری منحرف شد. پانزده بیست دقیقه آخر جلسه را عضو ارشد از پی آر کانادا گفت و برنامه هایی که برای بزرگ شدن فرزندانش در یک کشور سرشار از عدالت و پاکی دارد. سایر اعضا هم پیوسته او را تایید کردند.
تا به خودم آمدم دست در دستان آخرین عضو حاضر در اتاق جلسات بودم و به آرزوی موفقیت او برای شرکت گوش می دادم. تنها دستاوردم از جلسه، آن خیاری بود که خورده بودم. ذهنم به دنبال دکمه کنترل-زد می گشت تا به زمانی قبل از شراکت با این مجموعه برگردم. شراکت با یک مجموعه سرمایه گذاری سنتی اشتباه بزرگی بود. اما متاسفانه این تصمیم، برخلاف بسیاری از اشتباهات کسب و کاری دیگر، غیرقابل بازگشت بود.