مامان پیشی جیغ زد:(( الهی خدا مرگت بده! یعنی اگه اون بچه آدمیزاد با غذا از پنجره پرت نشه تو یه لقمه هم به ما نمیدی؟))
بابامیو در حالی که از تلویزیون فوتبال میدید گفت:(( چیکار کنم؟ برم بگم بچهتو با غذا پرت کن زنم گشنشه؟))
_ اصلاً تو کاری نکن! من میرم بازار، گدایی میکنم بلکه شکم این دو تا طفل معصوم رو پر کنم!))
من و نینی میو به تبعیت از مامان، از در خارج شدیم و به بازار رفتیم. مامان کنار یک ماهی فروشی ایستاد و رو به ما گفت:(( وقتی گفتم سه هردوتون عاجزانه میو میو کنین: یک، دو، سه.))
هر سه با هم میومیو کردیم و تنها چیزی که از یک گروه سرود کم داشتیم این بود که قبل از اجرا بگوییم:(( گروه سرودِمیو تقدیم میکند!))
فکر کنم به خاطر همین بود که ماهیفروش به ما غذا نداد. به هر حال خسته شدیم و دوروبرمان را نگاه کردیم. همان لحظه متوجه شدیم نی نی میو نیست! دم مامان پیشی سیخ شد و همه بازار را دنبال نی نی میو گشت اما انگار ماهی شده بود در دهن گربه!
درحالی که با ناامیدی بر می گشتیم خانه نزدیک یک چلوکبابی صدای نینی میو به گوشمان خورد! به چلوکبابی که رسیدیم نینی میو را دیدیم که روبه منقل میومیو میکند!
خلاصه نینی میو را برداشتیم و به خانه رفتیم. اما من هنوز نمیدانم شلوغیِبازارِ آدمیزادها به چه دردی میخورد؟ نه شکم آدم را سیر میکند و نه باعث میشود آدم از شر برادرِکوچکش خلاص شود!
پینوشت: این یادداشت توسط میشی ، فرزند اقایمیو و خانمِ پیشی نوشته شده !
وقت تان به دور از شلوغیِبازار