همین که پایم را از کتابفروشی بیرون گذاشتم رها را دیدم و دویدم سمتش. بعد از اینکه سلام علیک کردیم خواستم تقویمی که برای سال ۱۴۰۳ خریده بودم نشانش بدهم که:
شیوا:« نیست!»
رها:« چی؟»
شیوا:«تقویمم.»
رها:« یه جوری جیغ زدی فکر کردم یکی از بچههای آقای میو گم شده.»
شیوا:« خیلی خوشگل بود. هر صفحهش یه پیشی داشت.»
رها:« باشه حالا. خودم یکی واسهت میخرم.»
شیوا:« آخری بود دیگه نداره.»
و بدین ترتیب در حالی که گریه میکردم و رها دلداریام میداد برگشتیم خانه.
این یادداشت ادامه دارد...