_ میشی، من و نینی داریم میریم بازار. مواظب بچهها باش.
+ وای مامان!
_ خداحافظ.
+ مامااااان
خانم خانم پیشی در را بست و رفت. بچهها کنار آتش نشسته بودند و با عروسکهایشان بازی میکردند. میشی به نشانه اعتراض آنها را رها کرد و رفت داخل اتاقش.
_ مگه من دخترم که بچه داری کنم؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که میشی صدایی شنید:(( میشو،میشو.))
اول فکر کرد نینیمیو برگشته اما یادش آمد نی نی
همیشه او را داداش صدا میکند.
_ میشو،میشو!
میشی بالاخره بلند شد و رفت تا ببیند چه خبر شده.
پیش مییو و میش مییو دستهایشان را گرفتند سمتِ میشی:(( میشو، میشو!)) و بعد با انگشت ماشینشان را که داخل آتش بود نشان دادند.
میشی باور نمیکرد، آنها داشتند حرف میزدند. میشی ماشینشان را داد و آنها را بغل کرد. اولین کلمات آنها سرشار از عشقشان به برادرشان بود...