دیشب، ساعت ۴ نصفه شب،آقای میو بیدار شد. منم با صدای پنجه او بیدار شدم. آقای میو از در رفت بیرون. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم. از خیابانها رد شدیم و به یک کافی شاپ رسیدیم. آقای میو رفت داخل. من هم دنبالش رفتم.
آقای میو وارد اتاق شد و تِی به دست بیرون آمد. پشتش به من بود و کاشی کافه را تی میکشید.
چند لحظه بعد آدمیزادی از همان اتاق بیرون آمد و رو به آقای میو گفت:(( الان صبح میشه، سریعتر. مگه تن ماهی نخوردی؟))
سریع از کافه خارج شدم و دودستی کوبیدم بر سرم:((خاک بر سرت پیشی! چرا فکر کردی میو با خانم قدقد قرار داره؟))
بدوبدو برگشتم خانه. از پرتقال های باغِ آدمیزادهمسایه برای صبحانه آب پرتقال گرفتم. بعد برای آقای میو تخممرغ ابپز گذاشتم. شیرخشک بچهها را دادم.
سفرهای با شمع و رومیزی سوغات مادربزرگم چیدم و در آخر منتظر آقای میو شدم. وقتی آمد ساعت ۶ صبح بود. میخواست خودش را بزند بخواب اما دید من نیستم. از آشپزخانه صدایش زدم. آمد داخل آشپزخانه.
_چه خبره؟
+خسته نباشی.
_چرا؟
+منو ببخش میوجان.
_چرا؟
+من فکر کردم با خانم قد قد قرار داری. تعقیبت کردم.
_عیبی نداره پیشی جان.
+چرا عیب داره. منو ببخش میو جان.
اشکم درآمد. میو بغلم کرد و گفت:(( من به خاطر شما هر کاری میکنم.))
+ میو جان من همیشه بهت شک داشتم. منو ببخش.
_ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
+نه.
_منم تا پارسال که سر درخت بابا بزرگت با پسر عموت دعوا کردی فکر میکردم یه چیزی بینتونه!! +آقای میوووووووو