Free Thinker
Free Thinker
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

اضطراب ماندگار من

خیلی کوچیک که بودم و شاید زیر 5 سال همیشه در بازی های خانوادگی در تیم مادرم بودم. همه میگن با اینکه خیلی گریه میکردم مامانم به لبخندهای اول صبحم بعد از باز کردن چشمام همیشه اشاره میکرد. بزرگتر که شدم و رفتم مدرسه اوضاع تغییر کرد. نمیدانم چرا اکثر خاطرات کودکی و این دورانم از مادرم دعوا کردن هایش بوده.. اینکه ازش فرار میکردم و پشت خواهرم قائم میشدم.. حمایت ها و محبت های زیادی داشت و هر وقت میخواستم بود اما خاطرات تنش هایش از سختی زندگی که بهانه گیری های من تشدیدش میکرد و سر من خالی میکرد برایم پر رنگ است. شاید همین کودکی بود که به مرور خواهرم را شخص اول زندگیم کرد. در نوجوانی که خواهرم رفت به شهر دیگر بار دیگر تکیه گاهم رو از دست دادم. دیگر نمیتوانستم به مادرم اعتماد کنم. او اما دیگر بهتر شده بود و تمام تلاشش را برای نزدیکی به من میکرد اواخر دوران کارشناسی دانشگاه بود که دوباره بهش جذب شدم مثل نوزادی. اما اینبار هم باز تکیه گاهم را از دست دادم و مادرم برای همیشه رفت. حالا ترس از دست دادن همه کس و همه چیز دارم. به خودم و همه آدم ها سخت میگیرم. هر لحظه پس ذهنم مراقب باید باشم فلانی ازم ناراحت نشه، به فلانی حواسم باشه که یهو نخواد ازم دور بشه و از دستش بدم. هر لحظه جوری نشونه های منفی رو فقط میبینم که آمادم کسی کاملا ازم متنفر شده باشه و بخواد ولم کنه بره. من حتی بعضی وقت ها از وسایل بی جان هم معذرت خواهی میکنم. حتی بلد نیستم که طبیعی باشم. وقتی تلاش میکنم به کسی زیادی گیر ندم و نخوام هی مطمئن بشم میمونه پیشم ناخودگاه سرد و عصبانی میشم. از دست اون نفر عصبانی و ناراحت میشم. انگار یا باید در تلاش برای توجه کسی باشم یا برای اون دیگه هیچ اهمیتی ندارم. از طرفی هم میترسم. از تفکر آدما که به کنار از خودم هم میترسم. همیشه فکر میکردم آدم مهربونی هستم که به فکر همست، به همه گوش میده اما میترسم نکنه اینا فقط به خاطر جلب توجه بوده و اصل من ی آدم سرد و بی احساس و بی توجه به آدماست.. اصل من چه شکلیه؟ زهرای واقعی رو هم بقیه با همین خصوصیات الآن میشناختن یعنی؟ البته باز هم در همین تناقض‌ها به فکر نظرات و تفکرات بقیه هستم هم چنان.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید