یک روز در دنیای خیال پرواز میکردم تا بلندای آرزوها سفر کرده بودم.. نوری را دیدم.. خواستم با او صحبت کنم.. نمیدانستم که کیست و چیست اما امید داشتم با خیالم به او نزدیک شوم.. در گرمای نگاهش و روشنی لمس دستانش بمیرم... تکانی خوردم و دیدم باز هم خواب بودم.. کودکانه خوشحال بودم از اینکه آن جدایی در خواب بود نه در بیداری...
این روزها حتی بیداریهایم را هم سخت باور میکنم. آنقدر برای بعضی چیزها دیر است و آنقدر در تحققشان ناتوانم که سخت است باور خوشی هایش برام. بعضی چیزها هم نمی تواند محدود به یک شب یا روز باشد باید ادامه پیدا کند تا آنها برایت تحقق رویایت تلقی شود. اینگونه نیست که شبی خودت را تخلیه کنی و روزهای بعد به آن فکر نکنی. باید ادامه اش دهی. باید آنقدر ادامه یابد که مطمئن باشی می توانی خوش باشی.. می توانی تنها نباشی..