حالا که دقیقتر به این جمله نگاه می کنم میبینم در مقیاس های کوچیکتر هم جواب می دهد.. سال ها پیش وقتی خواهرم عزم سفر و تحصیل در کیلومترها شرقتر کرد تا سال ها بعدش درگیر افسردگی و پریشانی بدی بودم. حالا میبینم اگر اون جدایی نبود شاید هیچ وقت ازدواج و بچه دار شدنش رو برنمی تابیدم و کنار نمیومدم. خدا موقع خلقت من یک توده عشق و محبت به دیگران در وجودم گذاشت که کنترلش نکنم هر لحظه سرطانی می شود که که نه تنها خودم را نابود می کند بلکه عواقبش بقیه را هم اذیت می کند. اگر روزی قرار شد تا ابد تنها بمانم می روم در شهری دور بدون هیچ آشنایی و به خودم قول می دهم به هیچ کسی وابسته نشم و این روزمرگی را در مکانی نامشخص بگذرانم.
من دیگران را هم پیش از آنکه بمیرند می میرانم حتی... نه.. این از بی رحمی من نیست از ناتوانیم است در تحمل آن لحظه.. بارها زندگی کردن بدون پدر و مادرم را در خیالم گذراندم.. گریه کردم و گاه بی طاقت شدم از دوریشان.. یکبار این موضوع را به پدرم گفتم وقتی مرا گرفته دید.. برایش گفتم که به چه فکر می کنم.. به اینکه اون یا مامان نباشن و بیشتر خودش چرا که من به شدت بابایی بودم.. بغلم کرد و گفت به این چیزا فکر نکن هنوز زوده.. نمیدونم خودش این خاطره رو یادش هست یا نه.. من شاید دیالوگ هامون دقیق یادم نباشه.. اما تصویر اون لحظه و گرمای دستاش رو دقیق یادمه.. حالت چشم هام و نگاه اونو یادمه.. دیدی پدر.. دیدی زود نبود.. تو هستی و ای کاش باشی اما مامان...
دوست دارم از امروز خیال کنم دیگر تنها نیستم.. با عشق خیالیم حرف بزنم و شاید روزی او را بیابم.. پیش از رفتن مامان توی خاطراتم با خدا حرف میزدم بعدش با مامان.. خوب بود... تجربه ای بود که باید میکردم اما از امروز با تو حرف میزنم.. با تو که نمیدانم کیستی و چیستی.. اما امید دارم با خیالم به تو نزدیک شوم.. عاشقت شوم پیش از آنکه عاشقت شوم...