- از چی فرار میکنی؟
- از فکر کردن به تو. رها نمیکنی فکرهایم را، نه؟
- مگه من گفتم بهم فکر کن.
- دقیقا چون هیچی نمیگی فکر میکنم.
- منکه متوجه نشدم. خودت باید بگی یا بپرسی تا منم بگم.
- خستم از گفتنهام و نگفتنهات..
چند روز پیش کامل گوش کردم پادکستی که گفتی رو. بخش مورد نظر را با دقتتر شنیدم. از تفاوت دلبستگی اضطرابی و اجتنابی و اختلافشان باهم. دیدم چقدر ممکنه از من اذیت شده باشی و هیچ وقت هیچی نگفتی. و چقدر من اذیت شدم و اومدم گفتم چندبار و برات منطقی نبود و باز تو اذیت شدی. از طرفی فکر میکنم شاید تلاش خوبی باشه دوستیمون برای تمرین کردن و بهتر کردن خودمون ولی از طرفی هم هر لحظه به اضطرابم اضافه میشه. هر لحظه فقط نشونه های منفی رو دریافت میکنم. نمیدونم گمونم تشخیص واقعیت برام به تنهایی سخت شده.. اما نمیخوامم هی خودمو بهت نزدیک کنم که واکنش دفاعی نشون بدی و اذیت بشی.
دوستیه.. آره.. ولی محل امن منه.. نمیدونم باید ولش کنم تا اضطرابم ولم کنه و اصلا ول میکنه یا نه، و یا بمونم و تلاش کنم.. اصلا دوست داری که تلاش کنیم؟ تلاش تو چه جوریه اصلا؟